پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

یه عروسک 10 ماهه

عروسک خوشگل من ١٠ ماهگیت مبارک.هورااااااااااااا خانوم خانوما دیگه راستی راستی داری بزرگ میشی.چقدر هم وابسته مامان شدی گلم.از اینکه اینقدر میتونم آرومت کنم خوشحالم ولی از اینکه وقتی نیستم غصه میخوری خیلی ناراحت میشم.دیگه مثل قبل نمیتونم بذارمت پیش مامان جون و برم بیرون.گاهی خوبی و گاهی خیلی بهانه مامانتو میگیری.وقتی بیرونم و برمیگردم با شنیدن صدای من چنان گریه ای میکنی که دل سنگ هم آب میشه.... خیلی تند تند ٤ دست و پا میری و دیگه به هرجا که بتونی چنگ میندازی تا بلند بشی.گاهی هم خیلی خرابکاری میکنی و هر چی دم دستته پرت میکنی زمین.وقتی هم بلند میشی با اعتماد به نفس کامل دستتو ول میکنی و تالاپی میخوری زمین.حالا بسته به اینکه در...
27 شهريور 1390

وای وای وای!!

دختر نگو بلا بگو     شیطون شیطونا بگو !! مامانی بالاخره بعد از بیشتر از یک ماه که تلاش کردی 4 دست و پا بری روز 3شنبه 8 شهریور یه دفعه شروع به رفتن کردی و شدی یه هاپو کوچولوی شیطون! وااااااااااای مامانی دیگه یه جا بند نمیشی و یه لحظه که حواسم ازت پرت میشه میبینم داری فضولی میکنی.خیلی بانمک شدی یه جورایی انگار از زندون آزاد شدی که هرجا دلت میخواد میری.از خواب که بیدار میشی بلافاصله میشینی و بعد هم د برو که رفتیم.این چند روز به خاطر تعطیلات عید فطر بابا خونه بود  و کمکم می کرد.از فردا چطوری باید تو رو کنترل کنم خدا میدونه... ...
12 شهريور 1390

روز داروساز بر خودم مبارک!

دختر نانازی مامان سلام سالها پیش در چنین روزی محمد زکریای رازی چشم به جهان گشود و چون کاشف الکل بود روز تولدش رو به نام روز داروسازی نامگذاری کردن.اصولا در این روز ما داروسازها خودمون به خودمون تبریک میگیم و معمولا اطرافیان یادشون نمیمونه !!عیبی نداره خودمون برای هم نوشابه باز میکنیم.کاچی به از هیچی!! گلدون مامان دیگه ماه مبارک داره تموم میشه ولی من اصلااااا استفاده نکردم.پارسال سحرا بیدار میشدم و نماز میخوندم.قران میخوندم تا اذان بشه ولی امسال دریغ از یک روز که بیدار بشم.آخه اینقدر روزها خسته میشم و شبی چند بار باید بیدار بشم و شیر بدم اصلا متوجه بیدار شدن بابایی نمیشم.ولی به بزرگواری خدا ایمان دارم... چند تا عکس ...
5 شهريور 1390

9 ماهگیت مبارک ناناز خانوم

دختر عسلی من  ماشالله ماشالله بزرگ شدیا!!9 ماهه شدی و خوردنی و شیطون بلا و بانمک!! همیشه عاشق نی نی های 9 ماهه بودم الان خودم از اون نی نی ناز نازیا دارم.ممنونم خدایاااااااا من همیشه عاشق نی نی کوشولوها بودم اون هم از نوع زیر دوسال!(که هنوز تخس نشدن) ولی از وقتی مامان شدم یه جور دیگه نی نی ها رو دوس دارم.یه جورایی هم دلم براشون میسوزه چون خیلی وابسته هستن و معصوم.گاهی وقتا خیلی حرص میدن ولی هیچ اراده ای ندارن... امشب جایزه بزرگ شدنت میبریمت ددر.عصری میریم ارنگه و آخرشب برمیگردیم دیشب مامان بزرگها رو افطاری دعوت کردم.خاله مرجان هم از روز قبل اومده بود پیشمون تا باهات بازی کنه من به کارام برسم.د...
27 مرداد 1390

عسلی برای پرینازجون می نویسه!

سلام نانازی جونم.منم عسلی.امروز از مامانی اجازه گرفتم تا من برات بنویسم هنوز به دنیا نیومده بودی که مامانی و بابایی منو برای شما خریدن و من شدم دوست جون جونی پریناز.یادته نی نی کوشولو بودی چقدر منو فشار میدادی.یادته همش خش و خش منو در میاوردی؟ببینم خانوم طلا نو که اومد به بازار   کهنه میشه دل آزار؟! تازگیا زیاد به من محل نمیذاری و میری سراغ خرسی و لگو و هزارپا و ....یعنی من که می میرم برات..  من که قصه میگم برات..  من که نانای یادت دادم..  بذارم برم؟؟ ولی من همیشه با مامانی حرف میزنم.بهم قول داده من صمیمی ترین دوستت بمونم.. پرینازی چرا تازگیا شب که میخوای بخوابی ...
19 مرداد 1390

یه مامان نگران

عزیزکم دختر مهربون  و شادم تو همه دنیای منی تو همه آرزوهای منی وقتی نبودی دلم میخواست یه دختر کوچولو داشتم که لبخندش نشونه لبخند رضایت خدا بود وقتی نبودی با دیدن هر کوچولویی یاد بزرگی خدا میفتادم و اینکه بچه ها آینه مهر خدا هستند حالا یه دختر دارم که از صبح تا شب با دیدن مامان و بابا خنده شادی سر میده و ما رو به یاد عظمت خدا میندازه حالا یه همدم دارم که با شادیهاش همه غصه ها رو از دلم بیرون کنه ولی مامانی از خودم ناراضیم.شدم یه مامان همیشه نگران.اگه یه روز کم بخوابی نگرانم...اگه یه وعده غذا کم بخوری نگرانم...اگه  وزنت 100 گرم کمتر بالا بره نگرانم....حالا هم که حسابی...
17 مرداد 1390

پریناز بی دندون حالا داره 5 دندون!!

مامان گلی سلام عزیزم عزیز دلم روز سه شنبه 28 تیر  یعنی 8 ماه و یک روزگی شما فهمیدم دندون شماره 2 چپ فک بالا(با 6  سال بودن با بابایی منم یه پا دندونپزشک شدم!)داره درمیاد.الهی قربون مرواریدای سفیدت برم روز 4 شنبه صبح خاله مرجان اومد خونمون تا کمک من باشه و با تو بازی کنه.کارگر هم اومد و تا عصر کار کردیم و خونه شد دسته گل عصر خیلی حالم گرفته شد به چند دلیل: -زندایی سارا زنگ زده بود به مامان جون گفته بود ما اومدیم شمال!بدون اینکه یه زنگ بزنن و به من خبر بدن. -زن عمو مرضیه وقتی زنگ زدم دعوت کنم گفت من درس دارم سامان و باباش میان. -دایی مهدی زنگ زد گفت میخوام بیام چادر مسافرتی شما رو بگیرم با اکی...
17 مرداد 1390