پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

سردرگمی

الان تازه از مصاحبه مهدکودک منتخب پریناز برگشتم.کل راه برگشت تا شرکت ذهنم درگیر بود و با خودم فکر می کردم.به معیارهایی که تو ذهنمه و آرمان هایی که دارم که به هیچ وجه نمی خوام کوتاه بیام ،که دلم نمیخواد یه نظر فیکس و محکم رو به زور تو ذهن بچه فرو کنم.....بی خیال شدم بی خیال!! ...
20 ارديبهشت 1393

دل ای دل...واشو ای دل!

این روز مادر و کادو گرفتنش هم تموم شد و این دل لامصب من وا نشد که نشد.چی می شد وقتی میگیره آدم بره یه لوله باز کنی تاسیساتی چیزی بیاره علت شناسی بشه و بعدم تعمیرات؟!هی باید بشینی دوگوله رو به کار بگیری آخرشم نفهمی به چه دلیلی از کائنات دلگیری.کاش می شد اون وقتها که بی دلیل و با دلیل حال نداری یه مساحت 1*1 داشته باشی بری توش درو ببندی و بگی کاری به کارم نداشته باشیییییییییید زودی خوب میشممممممم.... ...
2 ارديبهشت 1393

هدیه

آخ که هیچ هدیه ای به اندازه شنیدن صدای گرم دلبندت که به استقبالت میاد و با صدای بلند میگه"عید مادر مباااااارک" دوست داشتنی و با ارزش نیست....  ...
31 فروردين 1393

روال زندگی

خیلی خوشم میاد که پریناز از برنامه زندگیمون راضیه و دوست نداره این برنامه تغییر کنه.اینکه عصرا بازی کنه بعد شب بابا بیاد.شام بخوریم.میوه بخوریم و حرف بزنیم.مسواک کنیم و بعدم لا لا.حتی ممکن نیست یک شب یادش بره قبل خواب مامان و بابا رو از ته دل بوس کنه و بگه عاشقتونم!البته این چیزا گاهی مشکل ساز میشه و به قول بابا حمید ترک عادت موجب مرض است!مثلا هفته پیش دیروقت از عروسی برگشتیم .وقتی آماده خواب شدیم دخترک چنان گریه و زاری راه انداخته بودددد که چی؟ما که هنوز میوه نخوردیم وقت خواب نیست هنوز!!یا حتی بعضی شبا که من یا بابا حال نداریم قصه های طویل اندر طویل مسواک رو براش بگیم و تصمیم میگیریم اون شب رو بی مسواک بخوابه خانوم با کلی ادعا میاد که :من...
28 فروردين 1393

درد بی خوابی!

ساعت 5:30 صبح... زهرا   زهرا   پاشو نمازتو بخون... از خواب ناز بیدار میشم.وضو می گیرم.چشمام درست حسابی باز نمیشه.فقط شانس میارم که تو نماز شک بین رکعت اول و دوم نمی کنم!!همزمان که سلام نماز رو میدم به سمت تخت متمایل میشم و ولو میشم رو تخت.صدای نفس بلند هادی نشون میده که خوابش برده.چشمامو می بندم... "چرا فلانی تو کار من دخالت می کنه؟...چرا من به فلانی حرفامو میگم میره به فلانی میگه؟...اگه فلانی بی احترامی کنه منم متقابل عمل می کنم..." واااااای چقدر فکر و خیال میاد به سرم.خواب از سرم می پره.هر 5 دقیقه چشمامو باز می کنم و ساعت رو می بینم.آخرین بار یه ربع به هفت رو دیدم.انگار خوابم برد.آلارم مزخرف موبایل نشون ...
28 مهر 1392

باورم نمیشه...

دیشب هادی اومد خونه.شام خوردیم.حس میکردم تو همه ولی چیزی نمی گفت.بعد شام گفت:حامد اینا رفتن الیگودرز.گفتم اونجا چه خبر بوده؟لابد کار اداری دارن؟هادی گفت برای مجلس ترحیم...خشکم زد...گفتم کی؟؟؟دیدم چشماش قرمز شد...اصلا نمی خواستم به ذهنم هم بیارم که کی ممکنه فوت شده باشه....صاحب داروخانه ای که اونجا کار می کردن...همسایه غریبی شون....وااااااااای کاش ندیده بودمشون....یه مرد جوون ...خدایا چرااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   کیانا کوچولوی ناز چه زود بی بابا شدی عزیزم       ...
14 شهريور 1392

رمضان نامه

خدایا شکرت که توفیق یک ماه بندگی و عبادت بهمون  دادی.شکر که یک ماه مهمون سفره نورانی و مبارکت کردی.شکرت که بهمون توان دعا کردن دادی.خدایا سال ها و سال ها ما رو مهمون سفره خودت کن .... ماه رمضان خوبی بود.در کنار سختی هایی که داشت باز هم حس خوب سحرها و افطارها بهم انرژی مضاعف می داد.امسال به طرز بی سابقه ای هوا گرم بود.روزهایی که از خونه بیرون می رفتم هلاک بودم.گرچه به خاطر کارهایی که داشتیم اکثر روزهای غیر کاری هم بیرون بودم.بر خلاف سال های گذشته که برای سحر تدارک غذا می دیدم امسال تصمیم گرفتیم سحر غذا نخوریم.چون مشکلات گوارشی و ریفلاکس شدید معده من در سال های پیش منو می ترسوند از غذا خوردن تو سحر.وعده سحری مون یه صبحانه کامل بود...
17 مرداد 1392

نصفه شب!

وقتی تا  ساعت یک و نیم شب خونه داداشت باشی و بین جمع فامیل بگی و بخندی...بعد هم برسی خونه و حوصله نداشته باشی صورت کرم زده ات رو پاک کنی و مسواک بزنی....بعد هم خودتو به زووووووووور به خواب بزنی....نتیجه اش این میشه که رختخواب رو رها می کنی و یه شلیل برمیداری گاز می زنی و تو اینترنت می چرخی تا سحر که آماده سحری خوردن و عبادت کردن بشی!! ...
1 مرداد 1392

خلاصی

27 خرداد 92 از هیچی به اندازه خلاص شدن از دوره خفقان و نفرت و افسردگی 8 سال پیش خوشحال نیستم.به آینده فکر نمی کنم.فقط و فقط خوشحالم که خلاص شدیم!!جشن شادیمون رو تو زادگاه برگزار کردیم.خیلی چسبید... ...
27 خرداد 1392