پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

درد بی خوابی!

1392/7/28 0:57
نویسنده : مامان پریناز
291 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت 5:30 صبح...

زهرا   زهرا   پاشو نمازتو بخون...

از خواب ناز بیدار میشم.وضو می گیرم.چشمام درست حسابی باز نمیشه.فقط شانس میارم که تو نماز شک بین رکعت اول و دوم نمی کنم!!همزمان که سلام نماز رو میدم به سمت تخت متمایل میشم و ولو میشم رو تخت.صدای نفس بلند هادی نشون میده که خوابش برده.چشمامو می بندم...

"چرا فلانی تو کار من دخالت می کنه؟...چرا من به فلانی حرفامو میگم میره به فلانی میگه؟...اگه فلانی بی احترامی کنه منم متقابل عمل می کنم..."

واااااای چقدر فکر و خیال میاد به سرم.خواب از سرم می پره.هر 5 دقیقه چشمامو باز می کنم و ساعت رو می بینم.آخرین بار یه ربع به هفت رو دیدم.انگار خوابم برد.آلارم مزخرف موبایل نشون میده ساعت 7 شده و باید بیدار بشم.

ساعت 3:30 بعد از ظهر...

بعد از یه کته و تن ماهی خواب می چسبه.ولو میشم رو تخت.میخوام موبایل رو بذارم رو سایلنت می بینم رییس 5 دقیقه پیش زنگ زده و نفهمیدم.زنگ می زنم.طبق معمول یه طومار حرف برای گفتن داره و از همه مهم ترش:خانم دکتر برای دوشنبه بلیط بگیر باید بری ماموریت.خیلی فوریه...دست به کار میشم.به چند تا آژانس آشنا و غیر آشنا زنگ می زنم ولی بلیط نیست چون شب عیده.خب به من چه که نیست.شرکت خودش باید هماهنگ می کرد.

ساعت 5:30 عصره و چشمام میسوزه از شدت خواب.دراز می کشم رو تخت.فکرم درگیره.باز موبایلم زنگ می زنه.خانم دکتر فلانی؟فردا برای فلان کار بیایین فلان جا.چشم میام.

دیگه چشمامو می بندم.حس میکنم 5 دقیقه گذشته که صدای دخترک رو می شنوم.مامان زهراااااااا  پس بابا هادی کووووووووووووش؟؟؟بلند میشم.ساعت رو نگاه می کنم ساعت 7 رو نشون میده.

بالاخره من یه ساعت خوابیدم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (12)

مریم مامان آریا
28 مهر 92 9:30
وای دم صبحی هم فکر و خیال می کنی حتما خیلی زود خوابیده بودی
آخرش یه کاری دست خودت می دی با این فکر و خیال ها
کجا می خوای بری حالا با اون صورت؟ راستی بهتر شدی؟
راضی هستی از کار؟
انشاء اله سال دیگه من بیام دیگه خبری از اون مزاحم ها نیست؟
رمز رو دریافت کردی خواهر ؟
پس چرا نظر نذاشتی خواهر؟!


ما زودتر از 1 نمی خوابیم!
بد نیست ولی هنوز زخمه.اه خسته شدم
مامان جانان و آوا
28 مهر 92 10:57
دقيقا همون موقع هايي كه يه ذره خواب برات حياطيه همه فكر و خيالا ميان سراغ آدم منم همينطورم. راستي زهرا جون قرار مدارمون چي شد؟ شمارمو كه داري! شما بگو كي و كجا؟


حتما شیرین جون هماهنگ میکنم.هفته دیگه یه ماموریت کوفتی دارم.برم بیام حتما اس میدم
بهناز
28 مهر 92 11:16
ای جانم زهرا جونم... خسته نباشی خواهر...
مرجان
28 مهر 92 17:04
ها ها ها
مریم مامان آریا
29 مهر 92 8:06
نگفتی رمز رو داشتی و دیدی یا نه ؟


نه خييييير نديدم
سارا
29 مهر 92 10:39
اوووووه.... يك ساعت،ساعت خواب خواهر


حسوووود!
آبجی
30 مهر 92 13:06
الهییییییییییییییی

واقعا سخته
حق داری ؟
حالا اوننمازه رو با چشم بسته می خونیم که خوابمون نبره ولی تا می خوایم بریم به مراده دلمون یعنی خواب برسیم مگه فکرو خیال می زاره ......

چقدر جالب اسامی فقط برای من تغییر می کنه
تازه پریناز قشنگی هم ندارم که بهم بگه مامان .....

وای چه شود اون روزی که یکی بهم بگه مامانننننننننننننننن
ذوق مرگ می شم ... مامانننننننننننننننن






انشالله به زودی مامان میشی عزیزم
سارا
30 مهر 92 13:51
مریم مامان آریا
1 آبان 92 7:34
خصوصی داری
فاطمه مامان صبا
1 آبان 92 17:22
چرا من فک میکردم تو داروخونه کار میکنی.خانوم جان انقده خودتو خسته نکن
بهار
4 آبان 92 17:06
قالب وبلاگ سفارشی برای کوچولوی عزیزتون. http://ghalebe-weblog.blogfa.com
مامان جوجه طلا
7 آبان 92 1:29
والا چی بگم زهرا جون من که سر کار نمیرم صبح که بیدار میشم دوباره خوابم نمیبره و فکرو خیال میاد سراغم حالم گرفته میشه چه برسه تو که میری سر کار .

درکت میکنم و میفهمم که چقدر زحمت میکشی.

موفق باشی مادر نمونه.


ممنونم