درد بی خوابی!
ساعت 5:30 صبح...
زهرا زهرا پاشو نمازتو بخون...
از خواب ناز بیدار میشم.وضو می گیرم.چشمام درست حسابی باز نمیشه.فقط شانس میارم که تو نماز شک بین رکعت اول و دوم نمی کنم!!همزمان که سلام نماز رو میدم به سمت تخت متمایل میشم و ولو میشم رو تخت.صدای نفس بلند هادی نشون میده که خوابش برده.چشمامو می بندم...
"چرا فلانی تو کار من دخالت می کنه؟...چرا من به فلانی حرفامو میگم میره به فلانی میگه؟...اگه فلانی بی احترامی کنه منم متقابل عمل می کنم..."
واااااای چقدر فکر و خیال میاد به سرم.خواب از سرم می پره.هر 5 دقیقه چشمامو باز می کنم و ساعت رو می بینم.آخرین بار یه ربع به هفت رو دیدم.انگار خوابم برد.آلارم مزخرف موبایل نشون میده ساعت 7 شده و باید بیدار بشم.
ساعت 3:30 بعد از ظهر...
بعد از یه کته و تن ماهی خواب می چسبه.ولو میشم رو تخت.میخوام موبایل رو بذارم رو سایلنت می بینم رییس 5 دقیقه پیش زنگ زده و نفهمیدم.زنگ می زنم.طبق معمول یه طومار حرف برای گفتن داره و از همه مهم ترش:خانم دکتر برای دوشنبه بلیط بگیر باید بری ماموریت.خیلی فوریه...دست به کار میشم.به چند تا آژانس آشنا و غیر آشنا زنگ می زنم ولی بلیط نیست چون شب عیده.خب به من چه که نیست.شرکت خودش باید هماهنگ می کرد.
ساعت 5:30 عصره و چشمام میسوزه از شدت خواب.دراز می کشم رو تخت.فکرم درگیره.باز موبایلم زنگ می زنه.خانم دکتر فلانی؟فردا برای فلان کار بیایین فلان جا.چشم میام.
دیگه چشمامو می بندم.حس میکنم 5 دقیقه گذشته که صدای دخترک رو می شنوم.مامان زهراااااااا پس بابا هادی کووووووووووووش؟؟؟بلند میشم.ساعت رو نگاه می کنم ساعت 7 رو نشون میده.
بالاخره من یه ساعت خوابیدم!