پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

تولددددددد

1392/7/19 22:13
نویسنده : مامان پریناز
562 بازدید
اشتراک گذاری

امروز تولد ساینا جون دعوت بودیم.یه هفته بود که پریناز روز شماری می کرد برای رفتن به تولد ساینا .هرکاری هم می کردم نمی گفت ساینا,می گفت:سارینا!خلاصه که روز موعود رسید.نزدیکای ساعت 4 دیگه آماده شدیم که بریم.صدای پرینازو از هال می شنیدم که به هادی می گفت:بابا برام بالش بیار کارتون ببینم.فهمیدم خوابش میاد.منم سریع السیر وسایلو برداشتم و رفتیم.از همون اول شاد و شنگول بود.گاهی گیر می داد که فلانی چرا دستمو نمی گیره من برقصم.وقتی ما رسیدیم 2-3 نفر بیشتر نبودن و تو دلم میگفتم کاش پریناز رو یه ساعت می خوابوندم و بعد میومدیم.تا قسمت کیک بریدن همه چی خوب بود و دخترک مجلس گرم کن شده بود.ولی نمی دونم یهو چی شد افتاد رو دور گریه.طوری گریه می کرد انگار خنجر تو پاش فرو رفته!هرچی هم می پرسیدم چته؟می گفت:خوابممممم میااااااااااااااااااد!رفتیم تو اتاق ساینا و یه کم رو تخت دراز کشید و کمی خوراکی خورد و آروم شد.دوباره برگشتیم سالن.ولی این بار بهونه کادوهای ساینا رو گرفت و دیگه زد به سیم آخر.آخ که چقدررررررررررررر دلم میخواست یه سیلی محکم بزنم تو گوشش ولی حیف که از خدا می ترسم اینجور وقتها.همه هم به داد من می رسیدن که چی شده و از این حرفا.خلاصه آماده شدم که برگردیم.دیگه یه کم با کیک خوردن و بازی با بادکنک مشغول شد و من یه ذره غذا خوردم.دست صابخونه درد نکنه خیلی زحمت کشیده بود ولی حیف که من نتونستم از خیلیاش بخورمگریهدیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.باهاش حرف نمی زدم.خودش می دونست عصبانی ام.هی میگفت:بازم منو میاری خونه سارینااااااا؟؟از کوچه خارج نشده بودم که نگاش کردم دیدم خوابش برده.خیلی دلم براش سوخت.به خودم فحش می دادم از اشتباهی که کرده بودم و بچه ای که به خواب ظهر معتاده رو نخوابونده برده بودم مهمونی.رسیدیم خونه.هادی رفته بود استخر و مجبور بودم خودم بغلش کنم ببرمش بالا.با زحمت وسایلو پرینازو بغل کردم و رفتیم تو خونه.تا گذاشتمش تو تخت یهو بیدار شد و زرررررر که نمیخوام بخوابممممممم ....منم همه حرصمو ریختم تو گلومو یه داد بلند کشیدم سرش و رفتم تو اتاق خواب و گرفتم رو تخت دراز کشیدم.اومد کنارم.هی می گفت مامان چرا ناراحتی؟؟گفتم باهام حرف نزن اصلا باهات دوست نیستم.پشتم بهش بود ولی حس می کردم هی کلنجار میره تا منت کشی کنه.هی سرشو میذاشت رو شونه هام.بعد یهو لباشو چسبوند به گونه امو و محکم منو بوسید.بعدم سرشو گذاشت رو بالش و خوابید...گریهگریهاز این ناراحت بودم که تا حالا سابقه اینجور گریه کردن رو نداشت و همش می گفتم الان ملت دلشون به حالم میسوزه که بدبخت چه بچه زرزرویی داره.یادمه پاتختی دختردایی هم که بعد از ظهر بود تا رسیدیم اونجا گفت خوابم میاد.با اون همه صدای دوپس دوپس کل مراسم رو خوابید...

بعضی مسائل خیلی منو به فکر میندازه.اینکه یه کلاه تولد خیلی خاص که متعلق به یه آقا پسری بود و دخترک ازش خوشش اومد و به زووووور فقط می خواست خودش بذاره سرش و صاحب کلاه یه وقتایی نمی داد و سر همین پریناز گریه می کرد.نمی دونم آیا باید بهش حق بدم که با این سن وقتی چیزی خیلی جلب توجهش رو می کنه بخواد یا نه باید عاقل باشه و بگه این که مال من نیست پس نباید بخوام؟کلا معتقدم جایی که بچه های زیادی هستند مادرها باید رعایت کنند و وسایل شخصی بچشون رو نیارن.با اینکه تا حالا چیزی از خونه کسی نبردیم و میدونه که وسایل هرکس متعلق بخودشه.یا بادکنک خواستن که طبق یه عادت قدیمی از هر چیزی دو تاش رو دوست داره و تو جشن همش می خواست دو تا بادکنک داشته باشه و گاهی به خواسته اش نمی رسید و بهانه می گرفت.تو کتاب روانشناسی میگه وقتی خواسته بچه چیزی نیست که قبلا ازش نهی شده باشه اگر بهانه گرفت خواسته شو برآورده کنید.بادکنک چیزی نبوده که من در اختیارش قرار ندم یا براش خطر داشته باشه.گاهی فکر می کنم کاش روابط اجتماعی بالایی که الان داره رو نداشت و تو مهمونی ها می چسبید به من و دیگه اینجوری چیزی پیش نمیومد که بخواد به خاطرش اعصاب من و خودش رو خورد کنه.یادمه تو کتاب کلید تربیتی کودک 2 ساله خونده بودم که بچه های پرانرژی زود محیط براشون تکراری میشه و خسته میشن چون انرژی زیادی صرف می کنند.پس تو مهمونی ها باید کنترل زمان داشت و اگر دیدیم بچه خسته شده زود باید محل رو ترک کرد.

هادی وقتی برگشت و ناراحتیمو دید گفت خیلیییییییییی حساسی تو که میگی اینهمه شاد بود خب خسته شد و بهانه گرفت.اینکه غصه نداره...

یادم باشه فردا باهاش مهربون باشم.اون هنوز 3 سالش هم نیست و تکلیفی نداره منم که باید صبور باشم و درکش کنم...

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان روشا
20 مهر 92 9:08
نازی زهرا جون به نظرم دخترت چشم خورد این قدر اولش تنهایی می رقصید

روشا هم یک بار عروسی دختر خاله ام همین بلارو سر من آورد به خودم فحش می دادم

اما بچه ان دیگه نباید توقع داشته باشیم مثل آدم بزرگا رفتار کنن

اتفاقا تو خیلی خوب باهاش برخورد کردی کلی من تعریفت رو به بقیه مامان ها کردم

در مورد خواستن چیزی هم به نظرم خیلی طبیعیه که بچه ها هر چی توجه شون رو جلب کنه بخوان آخه خیلی دنیاشون خود محوره همه بچه ها همین طورن روشا با این فشفشه های سوخته منو کشت
خلاصه از دیدن بانویی مثل شما و دخترتون خیلی خوشحال شدم امیدوارم بازم بیشتر ببینمت


آره زهرا بچم چشم خورد!!اتفاقا خوب شد گريه كرد كه ديگه تو چشم نباشه!
مگه چطوري رفتار كردم؟؟؟خودم نميدونم
بهناز
20 مهر 92 11:05
همیشه به خوشی خواهر...
سارا
20 مهر 92 11:25
به قول كلاه قرمزي: اكشال نداره اكشال نداره زهرا:سارا:
بهناز مامان رادین
20 مهر 92 23:19
عزیز دلم منم خیلی بهت حسودیم شد که کلی با صبوری باهاش رفتار کردی.چنین رفتاری از همه برنمیاد از جمله خودم !بچه ها همینجورین کاملا غیرقابل پیش بینی.اونجایی که کاملا مطمینی که سربلندت می کنن کلا آبروتو می برن اونروز!به هر حال اونا بچه ان و ما هم چون خودمون بچه داریم کاملا درکت می کنیم.حالا هرکس هر فکری می کنه مال خودش!فقط خودت خسته شدی و می دونم که اعصابت هم کلی بهم ربخت ولی خاطره شد دیگه.راستی به خاطر کادوی خوشگلتون هم ممنون.

جدی صبورم؟؟؟؟؟؟خوشم میاد اینو میگین چون همین جوری ام که رفتار کردم
تازشم چرا به من گفتی بچه تو دیگه آخرشه؟؟؟
من بیشتر از این اعصابم خورد شد که بچه رو اذیت کردم اگر نیم ساعت هم میخوابید اینجوری نمیشد...
مامان جانان و آوا
21 مهر 92 9:55
الهي !چه ناز خوابيده! جانان هم خيلي به خواب ظهر عادت داره حتي تولد خودش و آوا هم با همه كارهايي كه رو سرم ريخته بود يه ساعت و نيم خونه در سكوت فرو رفت تا نازدونه بخوابه! حتما قبل مهموني يه ساعت بخوابونش ... يه جيگري مي شه تو مهموني بيا و ببين ! البته همينجوريشم كه جيگره !راستي هميشه به مهموني و شادي!


شیرین جون اولین بار بود این اشتباه رو کردم و آخرین بارم!.همیشه حواسم به این موضوع بود.طفلک خوب پیش رفت دیگه یهو مغزش هنگ کرد!
فاطمه مامان صبا
21 مهر 92 12:27
سلام زهراجون بنظر منم باید یه نیم ساعت میخابید بعد میرفتی تا حداقل یکم خستگیش در بره من تو این مواقع سعی میکنم صبح بزارم زیادتر بخابه یا قبل رفتن هم خواب باشه و نهایتا اگه نشد همونجا زودتر برم که اونجا بخوابونمش...وقتی عروسی دعوتیم که تا لحظه حرکت میزارم بخابه ولی خوب برخورد کردی اگه باهاش قهر نمیکردی که چه بهتر البته این طفلیا زود یادشون میره و خودشون آشتی میکنن
مرجان
23 مهر 92 17:07
اوشاخ دوز دیر دا . نه ایشین وار گوی ارام ارام گزاویسی ییر.


سن هانچی کت دن گلمیسن؟؟؟
مریم مامان آریا
25 مهر 92 13:51
خوب اتفاقا پری خیلی هم خوب بوده تو مهمونی همه کارها و خواسته هایی که داشته هم طبیعی بوده و اصلا چیز عجیبی نبوده که کلاه اون طرف رو می خواسته یا دو تا بادکنک انگار ما بچه نداریم یا بچه مون از یه کره دیگه اومده بچه ها هنوز ثبات پیدا نکردن تو رفتاراشون هر جایی یه رفتارایی رو نشون می دن و یا یه جایی هم بر خلاف اصولی که بهشون یاد داده شده رفتار می کنن باید بهشون فرصت داد و همچنان صبوری کرد تا نتیجه درست رو بگیریم البته می دونم بابت گریه ها و بهونه هاش عصبی شدی طبیعیه بچه داری همین جاهاش سخته دیگه چیکار می شه ضمن اینکه بی خیال همه حرفهای مردم تو کاری که از دستت میاد رو انجام بده بقیه هم هر چی می خوان بگن
مامان جوجه طلا
27 مهر 92 10:56
دوستم گلم من هم کاملا درکت میکنم ممکن وقتی این صحنه رو کسی ببینه که تجربه بچه داشتنو نکنه پیش خودش بگه چه بچه ی نق نقو ای ولی ما مامانها هکه چی رو میفهمیم چون خودمون تجربه داریم .

بچه ای که به خواب ظهر عادت داره حتما باید بخوابه وگرنه بد قلق میشه و دست خودشم نیست ، بهانه میگیره و گریه میکنه برای هرچیزی که بهش ندید.
تازشم خواستن کلاه ، اسباب بازی و خیلی چیزای دیگه که برای بچه ها جذابه یه چیزه بسیار بسیار طبیعیه .
حتی اگر تولد خودشم بود بهانه میگرفت چون استراحت نکرده بود.

این رفتارارو دختر من هم داره چه سر حال باشه چه نباشه وسایل دیگرونو میخواد و نمی زاره کسی به وسایلش دست بزنه قبلا اینطوری نبو ولی هر رزو بچه ها در تغییر هستن.

تو مادر نمونه ای هستی که خشم خودتو فرو میبری و چیزی بهش نمیگی میدونم که چقدر حرصت در میاد ولی کنترل کردنش باریکلا داره.

بوس برای پریناز نازو قشنگ که چقدر توی خواب معصومه.


ممنونم از نظر لطفت
کیمیا
7 آذر 92 18:24
چه نینی نازییییییییییییییییی