تولددددددد
امروز تولد ساینا جون دعوت بودیم.یه هفته بود که پریناز روز شماری می کرد برای رفتن به تولد ساینا .هرکاری هم می کردم نمی گفت ساینا,می گفت:سارینا!خلاصه که روز موعود رسید.نزدیکای ساعت 4 دیگه آماده شدیم که بریم.صدای پرینازو از هال می شنیدم که به هادی می گفت:بابا برام بالش بیار کارتون ببینم.فهمیدم خوابش میاد.منم سریع السیر وسایلو برداشتم و رفتیم.از همون اول شاد و شنگول بود.گاهی گیر می داد که فلانی چرا دستمو نمی گیره من برقصم.وقتی ما رسیدیم 2-3 نفر بیشتر نبودن و تو دلم میگفتم کاش پریناز رو یه ساعت می خوابوندم و بعد میومدیم.تا قسمت کیک بریدن همه چی خوب بود و دخترک مجلس گرم کن شده بود.ولی نمی دونم یهو چی شد افتاد رو دور گریه.طوری گریه می کرد انگار خنجر تو پاش فرو رفته!هرچی هم می پرسیدم چته؟می گفت:خوابممممم میااااااااااااااااااد!رفتیم تو اتاق ساینا و یه کم رو تخت دراز کشید و کمی خوراکی خورد و آروم شد.دوباره برگشتیم سالن.ولی این بار بهونه کادوهای ساینا رو گرفت و دیگه زد به سیم آخر.آخ که چقدررررررررررررر دلم میخواست یه سیلی محکم بزنم تو گوشش ولی حیف که از خدا می ترسم اینجور وقتها.همه هم به داد من می رسیدن که چی شده و از این حرفا.خلاصه آماده شدم که برگردیم.دیگه یه کم با کیک خوردن و بازی با بادکنک مشغول شد و من یه ذره غذا خوردم.دست صابخونه درد نکنه خیلی زحمت کشیده بود ولی حیف که من نتونستم از خیلیاش بخورمدیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.باهاش حرف نمی زدم.خودش می دونست عصبانی ام.هی میگفت:بازم منو میاری خونه سارینااااااا؟؟از کوچه خارج نشده بودم که نگاش کردم دیدم خوابش برده.خیلی دلم براش سوخت.به خودم فحش می دادم از اشتباهی که کرده بودم و بچه ای که به خواب ظهر معتاده رو نخوابونده برده بودم مهمونی.رسیدیم خونه.هادی رفته بود استخر و مجبور بودم خودم بغلش کنم ببرمش بالا.با زحمت وسایلو پرینازو بغل کردم و رفتیم تو خونه.تا گذاشتمش تو تخت یهو بیدار شد و زرررررر که نمیخوام بخوابممممممم ....منم همه حرصمو ریختم تو گلومو یه داد بلند کشیدم سرش و رفتم تو اتاق خواب و گرفتم رو تخت دراز کشیدم.اومد کنارم.هی می گفت مامان چرا ناراحتی؟؟گفتم باهام حرف نزن اصلا باهات دوست نیستم.پشتم بهش بود ولی حس می کردم هی کلنجار میره تا منت کشی کنه.هی سرشو میذاشت رو شونه هام.بعد یهو لباشو چسبوند به گونه امو و محکم منو بوسید.بعدم سرشو گذاشت رو بالش و خوابید...از این ناراحت بودم که تا حالا سابقه اینجور گریه کردن رو نداشت و همش می گفتم الان ملت دلشون به حالم میسوزه که بدبخت چه بچه زرزرویی داره.یادمه پاتختی دختردایی هم که بعد از ظهر بود تا رسیدیم اونجا گفت خوابم میاد.با اون همه صدای دوپس دوپس کل مراسم رو خوابید...
بعضی مسائل خیلی منو به فکر میندازه.اینکه یه کلاه تولد خیلی خاص که متعلق به یه آقا پسری بود و دخترک ازش خوشش اومد و به زووووور فقط می خواست خودش بذاره سرش و صاحب کلاه یه وقتایی نمی داد و سر همین پریناز گریه می کرد.نمی دونم آیا باید بهش حق بدم که با این سن وقتی چیزی خیلی جلب توجهش رو می کنه بخواد یا نه باید عاقل باشه و بگه این که مال من نیست پس نباید بخوام؟کلا معتقدم جایی که بچه های زیادی هستند مادرها باید رعایت کنند و وسایل شخصی بچشون رو نیارن.با اینکه تا حالا چیزی از خونه کسی نبردیم و میدونه که وسایل هرکس متعلق بخودشه.یا بادکنک خواستن که طبق یه عادت قدیمی از هر چیزی دو تاش رو دوست داره و تو جشن همش می خواست دو تا بادکنک داشته باشه و گاهی به خواسته اش نمی رسید و بهانه می گرفت.تو کتاب روانشناسی میگه وقتی خواسته بچه چیزی نیست که قبلا ازش نهی شده باشه اگر بهانه گرفت خواسته شو برآورده کنید.بادکنک چیزی نبوده که من در اختیارش قرار ندم یا براش خطر داشته باشه.گاهی فکر می کنم کاش روابط اجتماعی بالایی که الان داره رو نداشت و تو مهمونی ها می چسبید به من و دیگه اینجوری چیزی پیش نمیومد که بخواد به خاطرش اعصاب من و خودش رو خورد کنه.یادمه تو کتاب کلید تربیتی کودک 2 ساله خونده بودم که بچه های پرانرژی زود محیط براشون تکراری میشه و خسته میشن چون انرژی زیادی صرف می کنند.پس تو مهمونی ها باید کنترل زمان داشت و اگر دیدیم بچه خسته شده زود باید محل رو ترک کرد.
هادی وقتی برگشت و ناراحتیمو دید گفت خیلیییییییییی حساسی تو که میگی اینهمه شاد بود خب خسته شد و بهانه گرفت.اینکه غصه نداره...
یادم باشه فردا باهاش مهربون باشم.اون هنوز 3 سالش هم نیست و تکلیفی نداره منم که باید صبور باشم و درکش کنم...