پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

سردرگمي

20 خرداد 92 اين روزها خون قرمز تو بدنم بدجور داره بدو بدو مي كنه.فكر نمي كردم بعد از سرخوردگي سالهاي قبل دوباره خونم  به جوشش دربياد ولي نمي تونم سكوت كنم.نمي تونم بي تفاوت باشم.بايد حركتي كرد.اينجوري به قضيه نگاه مي كنم كه اگر وارد اين بازي بشم مي تونم آمار اوني كه نميخوامو بشكنم و وقتي آمار موافقاي آدم مورد نظرم خيلي بالا بره قدرت تخلف پايين تر مياد.يا اين بازي رو مي بريم كه ديگه بهترين حالته.يا نهايتا به قهقرا فرو ميريم كه براي جماعت هم وطن من عادي شده و آب از سر همه گذشته... پس بايد تكون خورد....توبه مونو بشكونيم....الان وقت سكوت نيست... ...
20 خرداد 1392

یه بار برای خودم

10 خرداد 92 اون زمانها که مجرد بودم گهگداری با مامان حرفمون می شد سر اینکه مثلا می گفتم چرا موهاتو مش نمی کنی؟می گفت آخه بابات دوست نداره!می گفتم چرا فلان کارو نمی کنی ؟می گفت بابات دوست نداره! و من شاکی می شدم که مگه آدم برای دیگران زندگی می کنه؟پس خود آدم و علاقه هاش چی؟ و از این دست خزعبلات!!تا اینکه خودمم مزدوج شدم و شدم یه همسر ذلیل اساسی!! البته بدون هیچ زور و اجباری.یعنی فقط به خاطر دل خودم دوست داشتم و دارم که علائق همسر رو خیلی تو کارهامو رفتارام لحاظ کنم.یکی از علاقه های این همسر گرام موی بلنده!تو این 8 سال با هم بودن هر بار رفتم آرایشگاه و  آرایشگر ازم پرسیده عزیزم چقدر کوتاه کنم؟با ترس و لرز گفتم خیلی کم نهایت یک س...
10 خرداد 1392

پا تو کفش مامان!

6 خرداد 92 نمی دونم چرا اینقدر دیوانه وار دلمه برگ دوست دارم!یعنی در حدی که دل درد بگیرم میخورم.یادش به خیر...یه سال راهنمایی بودم تو امتحانات آخر سال بعد امتحان میومدیم خونه.مامان یه عالمه برام دلمه درست کرده بود و تو ظرفای کوچیک گذاشته بود فریزر.هر روز از مدرسه میومدم یه ظرف دلمه گرم می کردم و می خوردم و شروع می کردم به خرخونی!!یادش به خییییییییییییییییر دوران بارداری!مامان هی قابلمه قابلمه دلمه برام درست می کرد.بعد زایمان هم برام درست کرد و من هم اسااااااسی می خوردمو اطرافیان کمی شاکی می شدن که نخور نفاخه برای شیرت خوب نیست!!ولی من عین خیالم نبود!3-2هفته بود به مامان می گفتم دست بجنبون برگ اومده هااااا ،مامان هم می گفت باشه درست...
6 خرداد 1392

این دیگه چی بود؟؟

1 خرداد 91 چند روز پیشا صبح از خونه خارج شدم و داشتم مسیری که باید پیاده برم تا به تاکسی برسم رو می رفتم و تو عالم خودم بودم و نمی دونم ایه الکرسی یا سوره عصر یا همچین چیزی زیر لب زمزمه می کردم.سرم کمی پایین بود.با صدای ببخشید یه خانومی سرمو بالا آوردم .یه خانم حدودا 45-40 ساله با چادر گل گلی که چند تا نون تازه دستش بود.بعد یهو بی مقدمه گفت:ببخشید خانم اذان صبح ساعت چنده؟؟ خوبه روز قبلش از تلفن اوقات شرعی ساعت دقیق اذان رو یادم بود و بهش گفتم.بعد تشکر کرد و رفت.خلاصه نفهمیدم این یکی از فرشتگان الهی بود که برای سنجش اعمال من به زمین فرود اومده بود؟یا شایدم امام زمان بود!! ...
1 خرداد 1392

نمايشگاه كتاب

25 ارديبهشت 92 هفته پيش رفتم نمايشگاه كتاب.اونقدر آدم كتاب خوني نيستم ولي از ديدن كتاب لذا مي برم و اگر دخترك بذاره دوست دارم كتاب بخونم.5-6 ساعتي تو نمايشگاه بودم.4 تا سالن كودك و نوجوان بود تا اونا رو بگردم كلي طول كشيد.سعي ميكردم با دقت و حساسيت براي پريناز كتاب بخرم.اونقدر كتاب هاي زياد اومده كه بعضياشونم زياد جالب نيستن. وقتي ميخواي كتابي انتخاب كني بايد كل صفحات رو ورق بزني تا عكس يا مطلب به دردنخور نداشته باشه.مثلا يه كتاب بود معرفي مشاغل.آقايي كه به عنوان نجار بود اونقدر كج و كوله و زشت بود با خودم گفتم بچه تو ذهنش چه تصوري از نجار ممكنه داشته باشه!!يا كتابي كه در مورد بسم الله گفتن قبل هركاري بود كه يه سري شيطونك توش بودن ...
25 ارديبهشت 1392

خسته ام خسته خسته

2 ارديبهشت 92 دختر عزیزم...نمیدونم شاید سالها بعد وقتی بزرگ بشی و اینو بخونی به من بخندی یا شایدم بتونی استیصال منو درک کنی...ماهها و ماههاست با بدغذایی تو درگیرم...گرچه دوره هایی بوده که کمتر حرصم دادی ولی درکل اونقدر محدوده غذایی تنگی داری که فکر کردن به اینکه چی بهت بدم که هم دوست داشته باشی هم مقوی باشه هم مغذی باشه هم هزار تا فاکتور دیگه گاهی دیوونه کننده میشه...گاهی با خدا هم دعوام میشه که چرا این موضوع دائمی رو باعث آزار جسم و روح من قرار داده...خوراکی هایی که خیلی بچه های دیگه دوست دارن هم دوست نداری....سیب زمینی سرخ کرده و ماکارونی رو هم لب نمی زنی....ای خدا خسته امممممم....چند روزه فقط برنج سفید و ماست میخوری...هیچ راهی ج...
2 ارديبهشت 1392

سفارشات!

28 اسفند  91 دیروز تو آشپزخونه داشتم کار می کردم و هل هلکی نهار درست می کردم.هادی هم با پریناز مشغول بود.بعد یهو ناغافل میگه:چند تا تخم مرغ رنگی خوشگل تزیین کن!میگم :برای چی؟من که امسال سفره نمی چینم.میگه:می خوام هنرتو ببینم .گفتم:حالا تو این هاگیر واگیر که من وقت ندارم سفره هفت سین بچینم و می خوام خونه مامان اینا تلپ شم تو می خوای هنر منو ببینی؟؟؟جل الخالق از دست این مردا!! پی نوشت:اندکی بعد از نوشتن این مطلب پریناز کوچولو از مهد رسید با دست پر!یه تخم مرغ تزیین شده خوشگل!یه ظرف سبزه و یه کارت تبریک ماری!!مرسی خاله جون که با این عیدی ها دخمل منو خوشحال می کنی...(عمر یکی از ماهی هامون به دنیا نبود و در کمتر از 24 سا...
28 اسفند 1391

معجزه

19 اسفند 91 یه جمعی تشکیل دادیم به صورت مجازی که همگی امسال عازم خونه خداییم.تو جمع ما یه خانوم مهربونی هست که میگه 6 ساله در انتظار میوه زندگیشه و انواع و اقسام روشها و عمل های جدید برای بارداری رو انجام داده و متاسفانه تاثیر نداشته.تابستون امسال که مکه بوده میگه زیر ناودون طلا از خدا خواستم یه هدیه به قلبم بده...حالا امروز عازم سفر عمره شد در حالیکه چند روزه فهمیده بارداره اونم کاملا طبیعی....یعنی می مونی که چی بگی از قدرت این خالق....تبارک الله احسن الخالقین ...
19 اسفند 1391