خسته ام خسته خسته
2 ارديبهشت 92
دختر عزیزم...نمیدونم شاید سالها بعد وقتی بزرگ بشی و اینو بخونی به من بخندی یا شایدم بتونی استیصال منو درک کنی...ماهها و ماههاست با بدغذایی تو درگیرم...گرچه دوره هایی بوده که کمتر حرصم دادی ولی درکل اونقدر محدوده غذایی تنگی داری که فکر کردن به اینکه چی بهت بدم که هم دوست داشته باشی هم مقوی باشه هم مغذی باشه هم هزار تا فاکتور دیگه گاهی دیوونه کننده میشه...گاهی با خدا هم دعوام میشه که چرا این موضوع دائمی رو باعث آزار جسم و روح من قرار داده...خوراکی هایی که خیلی بچه های دیگه دوست دارن هم دوست نداری....سیب زمینی سرخ کرده و ماکارونی رو هم لب نمی زنی....ای خدا خسته امممممم....چند روزه فقط برنج سفید و ماست میخوری...هیچ راهی جواب نمیده...بازم طبق معمول رفتم و ظرف خوشگل خریدم...بازم سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم....بازم سعی کردیم بدون جلب توجه تو با بابا بشینیم و از غذا تعریف کنیم و به تو تعارف هم نکنیم...دیگه نمیدونم چیکار کنم...تنها راهی که به ذهنم رسید اینه که دوباره مثل زمان نوزادی بشینم آب قلم درست کنم و تو همون برنج سفید بریزم...ناراحتم که امشب چند بار سرت داد زدم و تو بعدش پرسیدی:مامان دوسم داری؟؟؟