رمضان نامه
خدایا شکرت که توفیق یک ماه بندگی و عبادت بهمون دادی.شکر که یک ماه مهمون سفره نورانی و مبارکت کردی.شکرت که بهمون توان دعا کردن دادی.خدایا سال ها و سال ها ما رو مهمون سفره خودت کن ....
ماه رمضان خوبی بود.در کنار سختی هایی که داشت باز هم حس خوب سحرها و افطارها بهم انرژی مضاعف می داد.امسال به طرز بی سابقه ای هوا گرم بود.روزهایی که از خونه بیرون می رفتم هلاک بودم.گرچه به خاطر کارهایی که داشتیم اکثر روزهای غیر کاری هم بیرون بودم.بر خلاف سال های گذشته که برای سحر تدارک غذا می دیدم امسال تصمیم گرفتیم سحر غذا نخوریم.چون مشکلات گوارشی و ریفلاکس شدید معده من در سال های پیش منو می ترسوند از غذا خوردن تو سحر.وعده سحری مون یه صبحانه کامل بود به علاوه میوه.دخترک هم یکی دو روزی مهمونمون شد و با چشمهای پف کرده و از خواب پریده با ما نون و پنیر خورد!
سحرها کمی قران می خوندم.خدا رو شکر بعد نماز حالم بد نمی شد و راحت می خوابیدم.افطارهامون هم خیلی ساده بود و برعکس پارسال و سالهای قبل غذای مفصل نمی خوردیم و هرچی تو افطار بود سیرمون می کرد.مثل آش یا حلیم یا سوپ.به خاطر همین امساک هم جفتمون وزن کم کردیم.خیلی کم آشپزی کردم این ماه.غیر از وقتایی که خونه مامان ها یا مهمانی بودیم و غذای مفصل می خوردیم، زیاد غذایی درست نمی کردم مگه برای دخترک.دوبار مهمانی افطار دادم.چند باری هم عذاهای هوسونه! درست کردم.
کاسترول بادمجان!
رنگینک که به خاطر اینکه کم درست کنم شکل واقعیش رو نداشت ولی طعمش خوب بود
میرزاقاسمی با سیر فراووون!
مجبوب قلب ها!
امسال به خاطر اومدن پسردایی و خانوادشون از بلاد فرنگ بعد از سال ها ،چندین بار با فامیل دورهم جمع شدیم و خیلی خوش گذشت.
و اما از اخلاقم بگم که خلق و خوی درست حسابی نداشتم!!بخصوص بعد از ظهرهایی که پریناز نمی خوابید و خیلی خیلی تحمل اون بعد از ظهرها سخت بود.نمیدونم چرا مغزش فعال میشد و خواب از سرش می پرید.دیگه روزهای آخر ماه رمضون که دیگه رمقی برامون نمونده بود ظهرها به محض رسیدنش از مهد عین یه بچه فسقلی مینداختمش رو پام تا سریع بخوابه و بعد جفتمون بیهوش می شدیم.امیدوارم بعد ماه مبارک به این روال عادت نکنه که بیچاره میشیم!!
و اما از فعالیت های عبادی بگم که امسال کمترین برنامه مفید رو داشتم.یعنی تو این سال های بچه داری سخت ترین سالی بود که با وجود پریناز و بهانه گیریاش روزه داری کردم.مدام ازم بازی می خواست.تا حدی که جون داشتم همراهیش می کردم ولی گاهی هم باهاش بداخلاقی می کردم چون حاضر نبود یک لحظه منو به حال خودم بذاره.خیلی روزها برای اینکه کاری به کارم نداشته باشه براش سی دی میذاشتم.خیلی روزها نیم ساعت بعد افطار تازه میتونستم یه خرما دهنم بذارم چون حقیقتا ازم جدا نمیشد و تا می خواستم برم آشپزخونه بهانه می گرفت.واقعا از خدا خواستم بهم تو بچه داری صبر زیاد بده بخصوص بچه پر توقعی مثل پریناز که حاضر نیست خودش با خودش مشغول بشه.
دیشب هم که رفتیم جشنواره رمضان تو برج میلاد.جالب بود و متنوع و به پریناز خیلی خوش گذشت.
بعد از سالهای زیادی که دلم می خواست استارت زبان خوندن رو بزنم و همیشه مانعی وجود داشت بالاخره دل رو به دریا زدم و کلاس ثبت نام کردم.فعلا به صورت فشرده دارم کلاس میرم تا ببینم چقدر توانم اجازه میده.به لطف برکت ماه مبارک به آرزوم رسیدم و شرایط ماشین دار شدنم فراهم شد.
با همه بالا و پایین هاش گذشت و من موندم و یه روی سیاه، که از خدا میخوام خودش به برکت دعاهایی که دیگران در حقم کردن توفیقاتم رو زیاد کنه.خدایا این رمضان رو رمضان اخر عمر ما قرار نده...