پریناز بی دندون حالا داره 5 دندون!!
مامان گلی سلام عزیزم
عزیز دلم روز سه شنبه 28 تیر یعنی 8 ماه و یک روزگی شما فهمیدم دندون شماره 2 چپ فک بالا(با 6 سال بودن با بابایی منم یه پا دندونپزشک شدم!)داره درمیاد.الهی قربون مرواریدای سفیدت برم
روز 4 شنبه صبح خاله مرجان اومد خونمون تا کمک من باشه و با تو بازی کنه.کارگر هم اومد و تا عصر کار کردیم و خونه شد دسته گل
عصر خیلی حالم گرفته شد به چند دلیل:
-زندایی سارا زنگ زده بود به مامان جون گفته بود ما اومدیم شمال!بدون اینکه یه زنگ بزنن و به من خبر بدن.
-زن عمو مرضیه وقتی زنگ زدم دعوت کنم گفت من درس دارم سامان و باباش میان.
-دایی مهدی زنگ زد گفت میخوام بیام چادر مسافرتی شما رو بگیرم با اکیپ دوچرخه سواری بریم دماوند
خیلی ناراحت بودم.ولی با خودم گفتم چرا حرص بخورم هر کی بیاد قدمش به روی چشم هرکی نیاد انشالله خوب و خوش باشه....
5 شنبه صبح مقدمات غذاها رو فراهم کردم و شروع به کار کردم.مرجان هم مراقب شما بود و کلی باهات بازی میکرد ولی یه وقتایی که خیلی بهش پیله میکردی میدادت بغل من میگفت بگیر بچتو !!
این عکس رو وقتی مشغول تغذیه از شست پات بودی مرجان ازت گرفت:
شب شد و مهمونا کم کم از راه رسیدن.مامان جون اینا زودتر از همه رسیدن و ناباورانه دیدم دایی مهدی هم اومده.منم کمی اذیتش کردم گفتم دعاهای من گرفت برنامتون کنسل شد.اونم گفت کنسل نشد به خاطر شما خودم نرفتم.دست مریزاد با معرفت
لباس خوشگل پرنسسی جدیدت رو تنت کرده بودم و خیلی ناناز شده بودی
بعد عمو حامد و زن عمو منا اومدن.منا جون که اصلا دم در منو ندید و دوید سمت تو و با تکیه کلام همیشگی "پرنسس من "کلی بغلت کرد و قربون صدقه ات رفت.2 جفت گل سر خیلی ناز هم برات آورده بود اتفاقا یکیش خیلی به لباست میومد منم زودی زدم به سرت.دستش درد نکنه
مامان مهین و عمو جواد اینا دیرتر اومدن و من کم کم مشغول کشیدن غذاها و چیدن میز شدم
ولی چون خیلی خوابت میومد از مهمونا خواستم خودشون حسابی از خودشون پذیرایی کنن و ما رفتیم تو اتاق بخوابونمت.
بعد که خوابیدی خودم رفتم شام خوردم.خداییش چقدر غذاها خوشمزه شده بودن!!
من که هر از گاهی میومدم بهت سر میزدم یه دفعه دیدم برای اولین بار تو خواب غلت زدی و به یه طرف خوابیدی.الهی قربونت برم حتما کمرت خسته شده بود.منم اینقدر ذوق کرده بودم و قربون صدقه ات رفتم همه مشتاق شده بودن این مدل خوابیدنت رو ببینن و پشت در اتاق صف بسته بودن و من یکی یکی راه میدادم ببیننت.به همه هم میگفتم هیس اگه بیدار بشه میکشمتون!مامانی کاش بلیط فروخته بودم برای دیدنت الان کلی پولدار بودیم
منا جون یه سری ظروف سرامیکی روبان دار خیلی خوشگل برامون آورده بود.دست گلش درد نکنه.
مهمونا شب ساعت15/1 رفتن.بابایی نذاشت کار کنم و گرفتیم خوابیدیم.
صبح بیدار شدم و ظرفهای باقیمانده رو شستم.مامان جون زنگ زد گفت نیم ساعت دیگه بیا همون مغازه که میدونی روتختی برات دیدم.منم رفتم و رنگش رو انتخاب کردم.مامان جون برای سالگرد ازدواجمون تصمیم داشت روتختی جدید برامون بگیره.خیلی اتاق مامان و بابا خوشگل شد.دست مامان جون درد نکنه
ظهر ناهار رفتیم خونه مامان مهین.عمو حامد اینا اونجا بودن.تا عصری کلی اختلاط کردیم.عمو حمید برات نانای گذاشت و شما قر میدادی و دستاتو باز میکردی و تکون میدادی نانای میکردی عسلکم
اونا آماده شدن رفتن خونه مامان منا جون که صبح برن الیگودرز.
ما هم رفتیم سلسبیل و بالاخره من یه مانتوی خوشگل پیدا کردم.یه لباس خونه فانتزی هم برای خودم خریدم.برای شما هم 2 تا توپ رنگی و حلقه هوش خریدم.
امروز صبح بابایی رفت جواب آزمایش تکمیلی که داده بودم رو بگیره.زنگ زد و با خوشحالی گفت همه چی نرماله و من هیچ مشکلی ندارم.خدایا منو ببخش اگه نا شکری کردم.خدایا شکرت
چقدر حرف زدم مامانی.بعد از این 5 سال و اینهمه مهمونی و شام و نهار این بار که خونه بزرگ بود فهمیدم خونه بزرگ چه نعمتیه.همیشه مهمونا تنگ هم بودن و من با حجاب شر شر عرق میریختم و کلافه بودم.ولی این بار هم مهمونا راحت بودن هم خودم اصلا خسته نشدم
خدایا خودت به همه کمک کن و امکان خرید خونه مناسب به همه بده
امروز بعد از چند روز تاخیر به خاطر سفر آقای دکتر وقت ویزیت گرفتم برای پایش رشد 8 ماهگی.
الهی همیشه تنت سالم . لبت خندون باشه
فعلا تا بعد