یه مامان نگران
عزیزکم
دختر مهربون و شادم
تو همه دنیای منی
تو همه آرزوهای منی
وقتی نبودی دلم میخواست یه دختر کوچولو داشتم که لبخندش نشونه لبخند رضایت خدا بود
وقتی نبودی با دیدن هر کوچولویی یاد بزرگی خدا میفتادم و اینکه بچه ها آینه مهر خدا هستند
حالا یه دختر دارم که از صبح تا شب با دیدن مامان و بابا خنده شادی سر میده و ما رو به یاد عظمت خدا میندازه
حالا یه همدم دارم که با شادیهاش همه غصه ها رو از دلم بیرون کنه
ولی مامانی از خودم ناراضیم.شدم یه مامان همیشه نگران.اگه یه روز کم بخوابی نگرانم...اگه یه وعده غذا کم بخوری نگرانم...اگه وزنت 100 گرم کمتر بالا بره نگرانم....حالا هم که حسابی بازیگوش شدی نگران لاغر شدنتم....
گاهی میگم نکنه ناشکری میکنم...نکنه خدا از دستم ناراضی باشه....هی به خودم میگم ببین چه بچه باهوشی...ببین چه مهربون و شاده...ولی باز نگرانی میاد سراغم...
شایدم تقصیر من نیست.تقصیر دکتراست.تقصیر کتاباست.تقصیر مامان و بابا بزرگاست.نه اونا چه تقصیری دارن. مامانی تو مادر شدی و باید مثل کوه محکم باشی تا فرداروز پریناز بدونه یه مامان مقاوم داره نه یه مامان نگران...
مامانی لحظه های قشنگ افطار یه بغضی گلومو میگیره و فقط از خدا میخوام حافظ و نگه دار تو باشه و نبینم روزی رو که خاری به پات فرو بره.آخه این مامان نگران طاقت ناراحتی تو رو نداره عزیز دلم