عسلی برای پرینازجون می نویسه!
سلام نانازی جونم.منم عسلی.امروز از مامانی اجازه گرفتم تا من برات بنویسم
هنوز به دنیا نیومده بودی که مامانی و بابایی منو برای شما خریدن و من شدم دوست جون جونی پریناز.یادته نی نی کوشولو بودی چقدر منو فشار میدادی.یادته همش خش و خش منو در میاوردی؟ببینم خانوم طلا نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟!
تازگیا زیاد به من محل نمیذاری و میری سراغ خرسی و لگو و هزارپا و ....یعنی من که می میرم برات.. من که قصه میگم برات.. من که نانای یادت دادم.. بذارم برم؟؟
ولی من همیشه با مامانی حرف میزنم.بهم قول داده من صمیمی ترین دوستت بمونم..
پرینازی چرا تازگیا شب که میخوای بخوابی مامانی رو اذیت میکنی؟خب لا لا نداری لا لا نکن چرا غر میزنی؟بعدشم که مامانی رو خسته کردی میگیری میخوابی نمیگی مامانم رو بوس کنم بهش بگم غصه نخور بزرگ میشم یادت میره؟!!
خانوم نازی ببین مامانی چه پوفی های خوشمزه ای برات درست میکنه.ببین چقدر زحمت میکشه.کاش منم پیش مامانم بودم اونوقت همه خوراکیهامو میخوردم تا مامانیم خوشحال بشه.راستی نازی جون چقدر ورجه وورجه میکنی آخه یه کم استراحت کن.مامانیت خسته شد از بس گفت بچه آروم بگیر کالری هات سوخت!!
یه بار مامانی میگفت :شاید اون موقع که رفتم سونوگرافی و بهم گفتن دخمله پسر بوده خدا دلش سوخته دیده دلم دخمل میخواد دخملش کرده ولی یادش رفته شیطونیای پسرونه اشو عوض کنه!!
پرینازی با ما به از این باش!!اون روز که داشتی میرفتی خونه سامان اینا افطاری منو نبردیا.منم غصه خوردم و تهنایی بازی کردم تا برگردی
خیلی دوستت دارم نانازی جونم