پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

یه عروسک 10 ماهه

1390/6/27 16:07
نویسنده : مامان پریناز
475 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک خوشگل من ١٠ ماهگیت مبارک.هورااااااااااااا

خانوم خانوما دیگه راستی راستی داری بزرگ میشی.چقدر هم وابسته مامان شدی گلم.از اینکه اینقدر میتونم آرومت کنم خوشحالم ولی از اینکه وقتی نیستم غصه میخوری خیلی ناراحت میشم.دیگه مثل قبل نمیتونم بذارمت پیش مامان جون و برم بیرون.گاهی خوبی و گاهی خیلی بهانه مامانتو میگیری.وقتی بیرونم و برمیگردم با شنیدن صدای من چنان گریه ای میکنی که دل سنگ هم آب میشه....

خیلی تند تند ٤ دست و پا میری و دیگه به هرجا که بتونی چنگ میندازی تا بلند بشی.گاهی هم خیلی خرابکاری میکنی و هر چی دم دستته پرت میکنی زمین.وقتی هم بلند میشی با اعتماد به نفس کامل دستتو ول میکنی و تالاپی میخوری زمین.حالا بسته به اینکه دردت بیاد یا نه واکنشت متفاوته.ولی حتا اگه صدای بامب هم از برخورد سرت با جایی بلند بشه سعی میکنم جیغ و ویغ نکنم تا تو هم بل ورنداری!!امروز داشتی تلاش میکردی وقتی ایستادی از تخت مامان بالا بیای.

بازی های بده بستون رو خوب انجام میدی و مفهوم بده و بیا رو درک میکنی

از دور هم بهت اشاره میکنم بیا سریع خودتو میرسونی

من که فکر نمیکردم ددر گفتنت واقعی باشه ولی خیلی واقعی مفهوم ددر رو فهمیدی و میخوایم بریم بیرون میگی ددر.یا اونروز خونه مامان بزرگ به زور میخواستی بری حیاط و هی غر میزدی ددر ددر

غذا هم طبق معمول سوپ مخصوصتو میخوری ولی از خوردن غذاهای ما لذت میبری البته زیاد بهت نمیدم دکتر دعوام نکنه.امروز برای قدو وزن نبردمت دکتر.شاید این ماه نبرم چون اصلا سوالی ندارم از دکتر بپرسم.وزنت هم بدک نیست و نرمال اضافه شده.

عمه فریده اینا اومدن تهران و سرگرم اوناییم.فردا هم یه سر میان دیدنمون.شام دعوتشون کردم ولی عمه قسم داد که اصرار نکنم و فقط میان دیدن خونه.عمه و همسر مهربونش تو کار وام خونه خیلی خیلی تلاش کردن.امیدوارم بتونم جبران کنم.

دیروز رفتم یه شرکت برای مصاحبه کاری.کارای مختلفی میکنن ولی بیشتر برای تولیدات گیاهیشون نیرو میخوان.قرار شد تا آخر هفته بهم خبر بدن.

امروز بردمت یه مهد کودک که نزدیکمونه و تعریفشو شنیدم.پرسنل خوبی داشت و مرتب بود.رفتیم اتاق شیرخوار ها.کمی کنارت نشستم و گذاشتمت تو استخر توپ.خیلی ذوق کرده بودی.بعد آروم طوری که منو نبینی اومدم بیرون.رفتم کمی پایین نشستم.دوباره برگشتم بالا دیدم حسابی داری بازی میکنی ولی یه لحظه صدای منو شنیدی وااااااااااااااااااااای چنان گریه ای سردادی که نگو.اومدم بغلت کردم دوباره شارژ شدی.

دلم پر از غصه شد.با اینکه بدک نبود ولی فکر اینکه ازت دور باشم دیوونه ام میکنه.واقعا تحمل ندارم.اومدم خونه یه کم گریه کردم!!!!نمیدونم تو این دوراهی عجیب موندم.برم سر کار یا نه؟با روحیه ضعیفم از خونه موندن چه طور کنار بیام؟؟خدایا کمکم کن...خدایا راه درست رو نشونم بده...

برم که بابایی اومد.نهار سبزی پلو با ماهی پختم.نوش جان!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بانو
27 شهریور 90 14:23
مبارک مبارک تولدت مبارک . . الهی صدساله بشی خوشگل خانووووووووووم
مهسا
28 شهریور 90 12:23
وای عاشق خنده دخملک شدم ... خیلیییی عسله .. ایشالا 1000000000 ساله بشه


ممنون گلم