پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

گهواره نوزادی من خدا به همرات!

نفس نفس من   قند عسل من    یکی یه دونه من    عزیز دردونه من سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام مامانی جونم از اونجایی که ماشالله ماشالله همینجوری داری قد میکشی و به قول آقای دکتر هر چی میخوری میره به قدت(آخه دختر 8 ماهه 77 قدش میشه؟البته خداروشکر.گرچه گاهی ناشکری میکنم و میگم کاش پریناز از من و مرجان کوتاهتر باشه که ظاهرا برعکس بلندتر هم داره میشه!)چند وقت بود شبها کمی ناله میکردی و وقتی برای شیر خوردن بلندت میکردم تمام تنت خیس بود یه چیزی به عقل مامانی نرسیده بود و اینکه گهواره شما استاندارد بچه یک ساله یعنی قد 75 است و شما بلندتر شدی و دیگه تو گهواره جا نمیشی و احساس زندان دا...
13 مرداد 1390

ناناز شیطون بلا 8 ماهگیت مبارک

دختر طلا    شیطون بلا    مبارکهههههه صد ساله بشی عزیزم خیلی شیطون شدی.باورم نمیشه این دختر آروم مامانه!!ظاهرا به مامان و خاله مرجانت رفتی.خدا خودش کمکم کنه!! مامانی جونم هفته پیش 2 شب رفتیم ارنگه(روستای اجدادی بابایی تو جاده چالوس).خیلی صفا کردیم.شرشر آب و صدای جیرجیرک و درختهای پر از توت و سبزی درختها و ماه شب 14 شعبان....همه چی باصفا بود.سامان و باباش هم اومدن و یه شب موندن.خیلی خوش گذشت مخصوصا به من که یه کم بهم استراحت دادی و حسابی با خودت و سامان بازی میکردی و غذاهاتم خیلی خوب میخوردی همش فکرم به این موضوع درگیر بود:کاش یه روستایی بودم مامانی خیلی با نمک نانای میکنی.همش قر می...
27 تير 1390

پنجمین سالگرد عروسی مامان و بابا

دختر گلم 5 سال پیش در چنین روزی مامان و بابا پیمان آسمانی با هم بستند که تا وقتی زنده اند در کنار هم شاد و پر انرژی برای رسیدن به اهداف عالی تلاش کنند. چه زود گذشت این 5 سال ....ولی پر از خاطرات قشنگ و به یادموندنی.از فارغ التحصیلی مامان و خریدن مطب بابا بگیر تا خونه خریدن  ولییییییییی هیچکدوم این اتفاقات به شیرینی اضافه شدن تو دختر مهربون به زندگی ما نبوده و نخواهد بود. خدا تو رو برای ما نگهداره و به ما توانی بده که بتونیم خوب خوب آداب زندگی رو بهت یاد بدیم همونطور که مامان و بابای ما خوب رسم زندگی رو یادمون دادند.دست پر محبت مامان و بابامون رو میبوسیم و از خدا سلامتی و طول عمرشون رو میخوایم. دختر نازم قدر باب...
27 تير 1390

تجریش خونم کم شده بود!!

سلام عسلکم دیروز در یک اقدام ناگهانی تصمیم گرفتم برم تجریش.آخه ادم چند وقت یکبار هوس میکنه!ولی پایه باید داشته باشی که من نداشتم.البته مرجان و هاله گفتن ما هم باهات بیایم ولی به قول خودمون پیچوندمشون.حوصله ندارم 2 تا دختر نوجوون باهام باشن همش مواظبشون باشم و بعدشم جفتشون خوشگلن وقتی مردا نگاشون میکنن حرصم درمیاد خلاصه پریناز رو گذاشتم و با یه نامه پر از اعمال(خریدای لازم!!)رفتم تجریش.ولی طبق معمول نتونستم خرید کنم.اصلا من میرم تجریش گردش کنم.دوست دارم همه جا سر بزنم از پاساژ قائم و تکیه و همه جا...دنبال کفش و مانتو بودم که خیییییییلیییییییییی مانتوها بی ریخت بودن.کفشهای تابستونی هم فقط به درد بی جوراب بودن میخورد. ...
21 تير 1390

مامانی دلتنگم...

پریناز طلای مامان سلام نمیدونم چرا دلم گرفته.خیلی چیزا ذهنمو درگیر کرده از جمله زرده تخم مرغ نخوردن تو!! این که شوخی بود ولی خدایی این ماه مامانتو خیلی حرص دادی و برعکس ماه پیش که حسابی پوفی میخوردی این ماه کم اشتها شدی تا حالا یه زرده تخم مرغ کامل نخوردی.کامل که چه عرض کنم نصفشو هم خوب نخوردی.مامان جون میگه اینقدر سر غذا خوردن این بچه حرص نخور بچه به این تپلی ولی کو گوش شنوا.از صبح که بیدار میشم فکر و ذکرم غذا درست کردن برای تو شده.همینم هست که فکر میکنم اگه برم سر کار برام بهتره.هم کمتر به تو گیر میدم هم خودم ذهنم باز میشه اتفاقا یه داروخانه نزدیک خونه آگهی داده برای داروساز.تصمیم گرفته بودم برم.مامان جون میگه من ...
18 تير 1390

روزهای پرهیاهو

د ختر نازم   چند روزه همش مشغولیم و تو حسابی خسته شدی یه کمم بداخلاق شدی ودوست داری بخوابی ولی سخت میخوابی.البته خونه خودمون خوب میخوابی ولی امان از روزایی که بریم خونه مامان بزرگها.حق هم داری خوب همش شلوغ پلوغه.آخه مامان ایران و بابا حمید روز دوشنبه 6 تیر به سلامتی از مکه برگشتن.خیلی بهشون خوش گذشته بود.خییییلیییییییی دلشون برات تنگ شده بود.بالاخره خاله مرجان هم رفت خونه خودشون.دیگه این روزای آخر حوصله اش سر رفته بود و دلش مامانشو(سوغاتیاشو )میخواست.دست مامان جون درد نکنه کلی لباسای خوشگل برات آوردن عمه فریده و شوهرش هم جمعه 10 تیر رفتن مکه و هاله جون اومد تهران پیش خاله مرجان.دیگه حسابی سرشون گرم شده و خاله یه...
12 تير 1390

نیم سالگرد خوشبختی هزار باره مامان و بابا مبارک

دخمل ناناز مامان و بابا شش ماهگیت مبارک امروز صبح رفتیم واکسن شما رو زدن.الهیییییییییی قربونت برم چه مظلوم گریه میکردی.چوفتش بشه خانومه سوزن بهت زد!!تا ظهر پات درد میکرد بابایی از سر کار اومد خیلی جیغ میزدی اونم دلش سوخت عصر نرفت مطب تا اگه گریه کردی تنها نباشم ولییییییی نشون به اون نشون که نشسته کشوی مدارکشو مرتب میکنه و تو روی پای من لالا کردی!خدا رو شکر حالت بهتر شد. دلم میخواست به مناسبت 6 ماهگیت و دندون در آوردنت برات جشن بگیرم ولی هم خونه هنوز کامل مرتب نشده هم من و بابایی خیلی خسته ایم.امشب 3 نفری جشن میگیریم عسلم دیروز هوای دل مامانیت بارونی بود آخه این مدت خیلی به من و بابایی فشار اومد و خسته شدیم.از اینکه حتی...
3 تير 1390