پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

سفر به الیگودرز!

به دعوت عمو حامد و زن عمو منا روز ١٢ خرداد صبح زود به سمت الیگودرز راه افتادیم .حدودا ٥/٥ ساعت راه بود و از شهرهایی مثل قم و خمین رد شدیم.توی راه خیلی دختر خوبی بودی و انگار ذوق زده بودی که مسافرت میرفتی چون همش الکی میخندیدی و جیغ میزدی قربونت برم.وقتی رسیدیم مامان بزرگ اینا هم اونجا بودن و روز قبل رسیده بودن.چند روز دور هم بودیم و هم به ما خوش گذشت هم اونا از غریبی و تنهایی نجات پیدا کردن!!زن عمو همش به تو میگفت پرنسس من! یه روز گلپایگان و خوانسار هم رفتیم.خوانسار واقعا شهر خوشگلی بود .سر سبز و پر درخت. به قول مامان بزرگ الیگودرز نرفته بودی که رفتی!! روز یکشنبه ١٥ خرداد برگشتیم تهران. (متاسفانه خاله طاووس به رحمت ...
3 تير 1390

ناز نازی من هفت ماهه شد

دختر خوشگل مامان دیگه حسابی داری بزرگ میشیا!!خیلی بانمک و شیطون بلا شدی و دل همه رو میبری.الهی که همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه جای مامان ایران و بابا حمید خالیه.دلم براشون تنگ شده ولی خوش به حالشون چه جای خوبین مامانی دلم هوای سر کار رفتن داره.فکر نمیکردم به این زودی دلم بخواد برگردم سر کار ولی از خونه موندن خسته شدم و گاهی روحیه ام کسل میشه.اگه جای خوب در حد 2-3 روز بتونم کار پیدا کنم شاید برم. امروز رفتیم اجاق گازی که انتخاب کرده بودمو خریدیم.ایشالا سوپها و پوفی هایی که با این اجاق میپزمو بهتر و بیشتر از همیشه بخوری.ازت راضیم سوپهای مامان رو خوب میخوری مخصوصا از وقتی که آلو میریزم بیشتر دوست داری. فردا وقت د...
3 تير 1390

شله زرد دندونی!!

نفس نفس من سلام مرسومه برای دندون درآوردن نی نی  آش دندونی میپزن که هیچ شباهتی به آش نداره هر چی حبوبات دستشون میرسه میپزن بدون سبزی اسمش میشه آش دندونی.از اونجایی که دیگه معده ها ضعیف شده من تصمیم گرفتم شله زرد برات بپزم.دیروز ٢٨/٢ یه دیگچه شله زرد بار گذاشتم.تو هم کمی تب داشتی به خاطر واکسن.ولی عجب شله زردی شد.خونه اطرافیان پخش کردیم.الهی که همیشه تنت سالم و دندونات سفید باشه.البته من با بابایی شرط کردم که خودش به دندونات رسیدگی کنه بالاخره اون کارشه! مامان جون دیروز یه گردنبند چشم نظر نقره بهت کادو داد که دندونای خوشگلت چشم نخورن!!   ...
3 تير 1390

اسباب کشی

  دختر خوشگل مامان سلام عسلم بالاخره بعد از ١ ماه کار بازسازی خونه تموم شد و دو شنبه ١٩ اردیبهشت به خونه جدیدمون اسباب کشی کردیم.یک ماه سختی رو گذروندیم.بابایی که همزمان با کار مجبور بود با همه جور کارگر و بنا و نقاش و ... سر و کله بزنه  منم که مشغول جمع کردن وسایل بودم و تو که همش انتظار بازی داشتی.دیگه خیلی کلافه بودیم و خدا خدا میکردیم کارها به خوبی پیش بره و تموم بشه.روزهای آخر مامان جون و مامان بزرگ میومدن کمکم و من فقط میخواستم تو رو نگه دارن و باهات بازی کنن خدا رو شکر خونه خوشگلی شد ... چه اتاق خوشگلی داری عزیزم.دیوارهاشو یاسی کردیم.خودت هم خیلی دوست داری و کلی ذوق میکنی راستییییییی...
3 تير 1390

جشن هفت ماهگی پریناز

نازپری مامان سلام گلم. دیروز عصر دایی جون دعوت کرد شام بریم خونشون.ما هم آماده شدیم رفتیم و به مناسبت هفت ماهگیت کیک گرفتیم و یه شمع 7 پسر عمه حامد هم اونجا بود ولی دایی مهدی امتحان داشت نیومد.خیلی خوش گذشت ولی جای مامان اینا خیلی خالی بود... بعد از شام دیگه خوابت گرفته بود ولی زندایی با کلی سر و صدا سر حالت آورد و جشن گرفتیم و عکس و فیلم گرفتیم. راستییییییی  عشق من امروز دیدم جوونه دندونای بالات هم دراومده.الهییییییییییی چه ناز بشی.خاله مرجان میگه شکل خرگوش میشه!!(به تاریخ 28/3/90) مرجان میگه آش بپز ولی کارم زیاده.مامان ایران که بیاد میگم برات بپزه. دیشب مرجان رو آوردیم خونمون.تو اتاقت...
28 خرداد 1390

بدون عنوان

دختر یکی یه دونه من سلام ساعت از ۱۱ گذشته و تو هنوز تو خواب نازی!!دختر اینقدر خوابالو!! البته برای من که خوبه و میتونم وسایلمون رو جمع کنم.به امید خدا تا ۱۵ ام باید اسباب کشی کنیم و بریم خونه خودمون که به یمن قدمهای تو تونستیم بخریم.الهی خدا همیشه تنت رو سلامت نگهداره و هزار برابر بیشتر بهت روزی بده دختر گلم ...
5 ارديبهشت 1390

خاطره زایمان

مامانی جونم میخوام خاطره روزی رو برات بگم که رسما مادر شدم...   بالاخره بعد از ۹ ماه زندگی نی نی تو دل مامانی وقتی مامانی دید نی نی تصمیم نداره از جای گرم و نرمش تکون بخوره و پایینتر بیاد توکل کرد به خدا و تن به سزارین داد... روز پنج شنبه ۲۷/۸/۸۹ ساعت ۵/۶ صبح بعد از اینکه بابایی من رو از زیر قران رد کرد و برام دعا کرد به سمت بیمارستان پارسیان راه افتادیم.خیلی زود رسیدیم.من رو به بلوک زایمان اتاق تحت نظارت راهنمایی کردند و بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم و گان پوشیدم روی تخت خوابیدم و کارهای مقدماتی مثل سرم و بیوگرافی و ... شروع شد.خیلی آروم بودم و به چند ساعت دیگه که دختر نازم رو بغل میگرفتم فکر میکردم.خانم پ...
5 ارديبهشت 1390