پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

خاطره زایمان

1390/2/5 11:10
نویسنده : مامان پریناز
10,759 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی جونم میخوام خاطره روزی رو برات بگم که رسما مادر شدم...niniweblog.com

 بالاخره بعد از ۹ ماه زندگی نی نی تو دل مامانی وقتی مامانی دید نی نی تصمیم نداره از جای گرم و نرمش تکون بخوره و پایینتر بیاد توکل کرد به خدا و تن به سزارین داد...

روز پنج شنبه ۲۷/۸/۸۹ ساعت ۵/۶ صبح بعد از اینکه بابایی من رو از زیر قران رد کرد و برام دعا کرد به سمت بیمارستان پارسیان راه افتادیم.خیلی زود رسیدیم.من رو به بلوک زایمان اتاق تحت نظارت راهنمایی کردند و بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم و گان پوشیدم روی تخت خوابیدم و کارهای مقدماتی مثل سرم و بیوگرافی و ... شروع شد.خیلی آروم بودم و به چند ساعت دیگه که دختر نازم رو بغل میگرفتم فکر میکردم.خانم پرستار برای آخرین بار صدای قلب نی نی رو  چک کرد چقدر این صدا رو دوست داشتم پیتیکو پیتیکو....

یه خانومی اومد و در مورد فیلمبرداری از اتاق عمل توضیح داد.ظاهرا نمیشد دوربین رو بدیم همینجوری یه فیلمی بگیرن و برای دوربین خودمون هم باید هزینه میدادیم.منم با بابایی مشورت کردم و تصمیم گرفتیم فیلمبرداری رو به عهده اونها بذاریم.یه مصاحبه هم با من کرد و من از شیطونیای پرینازم بهش گفتم!!

ساعت ۸ صبح صدای خانم دکتر رو شنیدم که وارد بلوک شد.اومد و با هم خوش و بش کردیم.همکاری قبلیمون طی این ۹ ماه تبدیل به دوستی صمیمی شده بود و چه راحت حرفامو باهاش میزدم.

من رو روی تخت چرخدار خوابوندن و رفتیم بیرون.مامان و بابایی بیرون بودند.با مامان هم سلام هم خداحافظی کردم.چهره اش مملو از اضطراب بود.وارد آسانسور شدیم و رفتیم طبقه اتاق عمل.وارد سالن اتاق عمل شدیم.از پرستار پرسیدم دیگه شوهرم اینجا نمیتونه بیاد؟گفت نه.گفتم یه لحظه صداش کنین خداحافظی کنم.گفت بابا ۲ ساعت دیگه میبینیش!بابایی اومد تو .بهش گفتم نگران نباشی ها.دستاش میلرزید...

وارد اتاق رزرو شده برای من شدیم.همه جا آبی بود و پر از دستگاه.با زحمت تمام روی تخت باریک عمل خوابیدم و مراحل استریل کردن شروع شد.برعکس همه من گرمم بود.خانم فیلمبردار هم دوباره باهام مصاحبه کرد و از احساسم پرسید.من همچنان آرامش داشتم.

به یه پرستار گفتم حواستون باشه وقتی بدنم رو استریل میکنین مرد تو اتاق نباشه.با مهربونی گفت نه عزیزم هیچ کس نیست وقتی کارمون تموم شد دکتر بیهوشی میاد.وقتی بتادین میریختن تنم مور مور میشد.پریناز همچنان تکونای محکمی داشت عین جوجه ای که به پوست تخم ضربه میزنه!دکتر بیهوشی اومد و ازم پرسید:عمومی میخوای یا بی حسی؟گفتم:عمومی.خانم دکتر هم بالای سرم بود و همش میپرسید:خوبی؟منم همه حواسم به دعاهام بود.برای همه دعا کردم مخصوصا مامان و بابا.از خدا خواستم بهشون سلامتی و طول عمر بده.یه تزریقی تو رگم کردن و یه ماسک روی صورتم گذاشتن و گفتن نفس عمیق بکش.دنیا دور سرم چرخید و دیگه چیزی نفهمیدم.

وقتی چشمهامو باز کردم تو اتاق ریکاوری بودم.یه آقایی رو دیدم پشت میز نشسته بود.درد زیادی داشتم .نمیتونستم حرف بزنم.با زحمت زیاد ماسک رو از صورتم کنار زدم و با صدایی که به خاطر مواد بیهوشی جلوی حنجره ام رو گرفته بود و از ته چاه در میومد گفتم:درد دارم.آقا گفت:تازه بهت مسکن تزریق کردیم.صبر کن الان اثر میکنه.گفتم:بچم سالمه؟گفت:آره(مگه چیز دیگه ای هم میتونست بگه!)بازم از هوش رفتم...

دوباره که چشمهامو باز کردم داشتیم از آسانسور بیرون میومدیم.اولین چهره ای که دیدم بابایی بود.خیلی خوشحال و خندون اومد رومو بوسید و تبریک گفت.گفت خیلی نازه...دلم براش پر کشید...

رفتیم داخل اتاقی که رزرو شده بود.مامان و مامان مهین اونجا بودن.اومدند رومو بوسیدن و بهم تبریک گفتن.پرستارا همه رو بیرون کردن و بعد از مالش شکم(واااااایییییی)و تعویض لباس و گذاشتن مسکن رفتن بیرون.بابا حمید هم از صبح اومده بود.اومد تو اتاق و بهم تبریک گفت.

منم همچنان درد داشتم و دردهای انقباض رحم به درد عمل اضافه شده بود.همین موقعها دیدم بابایی میگه دارن بچه رو میارن.دل تو دلم نبود.وقتی پرستار با اون چرخ مخصوص نی نی رو آورد همش تلاش میکردم به دردم غلبه کنم و بلند شم ببینمش.تخت رو آورد کنارم و پریناز رو گذاشت تو بغلم.خدایاااااا چقدر ناز بود.چقدر تپل و گرم و دوست داشتنی بود.نازش کردم و گفتم سلام مامانی.......زیباترین لحظه دنیا بود اون لحظه مادر شدن

پریناز دوست داشتنی ما به لطف خدا در تاریخ ۲۷/۸/۸۹ در بیمارستان پارسیان توسط خانم دکتر فرناز محمد زاده با وزن ۴۱۸۰ گرم و قد ۵۵ سانتیمتر به دنیا اومد

             niniweblog.com  قدمت مبارک دختر نازم  niniweblog.com

 niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

ندا
29 اردیبهشت 90 13:01
واااااااااااي خيلي قشنگ و بااحساس نوشته بودي . تبريك ميگم . خدا پريناز كوچولو را حفظ كنه. من دوقلو تو دلم دارم و آخر خرداد به دنيا ميان خيييييلي از اتاق عمل ميترسم واسم دعا كنيد مثل شماريلكس باشم . ني ني هاي من خيلي كوچولو هستن همش 2 كيلو بودن .
نازنین
12 تیر 91 10:04
سلام، می خواستم بدونم شما از بیمارستان پارسیان راضی بودین؟ از همه لحاظ خوب بود؟


من از بخش زنان راضی بودم واقعا رسیدگیشن و برخوردشون خوبه.ولی بخش نوزادان خیلی معمولیه.البته دختر من چند روز بستری بود برای همین بیشتر باهاشون در ارتباط بودم.
mhgh
19 دی 91 13:23
سلام. من دارم بابا میشم. خیلی قشنگ بود. اشک تو چشمام جمع شد وقتی خوندمش. ایشالا سلامت باشین.


انشالله به زودی تجربه میکنین بابا شدنو....اشکهای اصلی مونده برای وقتی که نی نی رو ببینین
احسان
23 بهمن 91 13:19
سلام. امروز 23 بهمن 91 من فردا قراره پدر بشم. مطلبتون منو تحت تاثیر قرار دادو بی اختیار گریه ام گرفت! امیدوارم فردا هم برای ما به همون خوبی 27/8/91 رقم بخوره. و امیدوارم همیشه پریناز خانم سالم و سر زنده باشه البته زیر سایه پدر و مادرش


الهی چه خوب....از خدا میخواد زندگی 3 نفره شاد و پر از هیجان تجربه کنین.مراقب مامان نی نی باشین از همه مهم تره
مائده(ني ني بوس)
4 اسفند 91 16:16
خيلي با احساس.ايشالا كه اين حس خوب تا ابد برات بمونه
پریسا
1 آذر 94 11:15
اشکم دراومد،یاد زایمان خودم افتادم،چقدر قشنگ توصیف کردی لحظه هارو،ارزوی سلامتی دارم برای همه بچه ها و مامان باباها...