پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

دعا

به لطف ماه مبارك،اين روزها پريناز با مفاهيمي مثل قران و دعا و اذان و ...خيلي خوب آشنا شده.خيلي عاقل تر شده و ديگه از ديدن من در حال قران خوندن بال بال نمي زنه كه بياد از دستم بگيره.گاهي ميگه منم قران ميخوام.براش يه قران ميارم و دوتايي ميخونيم.اونم خيلي بانمك دستش رو به زير خطوط قران مي بره و يه چيزايي زير لب زمزمه مي كنه....بعد نمازها دستامو ميگيرم رو به آسمون و دعا ميكنم.خدايا دختر نازمو به تو مي سپرم خودت هميشه سلامت نگهش دار...خدايا دخترم يه دختر مومن و مهربون و شاد باشه...خدايا بابا هادي رو سالم برامون نگه دار...وبعد دخترك تقليد مي كنه و دستاشو به حالت دعا مي گيره.آروم دعاهاشو ميگه...ديشب شب قدر بود .داشتم كتابي مي خوندم به اسم دعاهاي ...
6 مرداد 1392

دختر يه متري!

29 ارديبهشت 92 خيلي ناراحتم كه دختركم حساسيت فصلي داره.اصلا از بهار بدم مياد چون دو ساله با اومدن بهار دچار حساسيت ميشه و همش آبريزش بيني و سرفه كه گاهي به دلايلي كه كشف نكردم سرفه ها خيلي آزاردهنده ميشه و شب ها هم خودش هم ما اذيت ميشيم.هفته پيش برديمش دكتر تا دوباره معاينه بشه كه مبادا عفونت باشه .چقدر تو اتاق انتظار لحظه شماري مي كرد كه بره تو!مي گفت آقاي دكتر خيلي منو دوست داره بهم شوخولات ميده.نه كه خيلي هم شكلات خوره!آقاي دكتر هم كه راهشو بلده  با شكلات و كتاب ازش پذيرايي كرد.يه سري معاينات انجام داد و گفت اين فقط حساسيته حالا يا به مواد خوراكي يا محيط زندگي يا فصلي...توصيه كرد محيط و خوراكياش از مواد آلرژن دور باشه.يادمه...
29 ارديبهشت 1392

یادته؟

28 ارديبهشت 92 دخترک نازم...چند وقته خیلی علاقه داری خاطراتت رو مرور کنی!یهو وسط بازی کردنات یه چیزی یادت میاد و با یه لحن بانمک می پرسی: مامان یادته رفته بودیم تو قایق به ماهی ها نون دادیم؟؟یادته؟؟ دیدی رفتم گنجل سوار اسب شدم؟یادته؟؟ یادته با مامان ایران رفتم حیاط گلها رو آب دادم؟یادته؟ ..... امروز صبح که بیدار شدی بری مهد داشتم حرفهای پیش صبحانه ای میزدم که اماده خوردن بشی.بعد برگشتی گفتی:یادته تو پارک نی نی بود هامش بژرگ بود؟(شکمش بزرگ بود!)یادته؟؟گذاشو خوب خورده بود هامش بژرگ شده بود!الهی فدات بشم.منظورت دختری بود که اونروز تو پارک باهاش دوست شده بودی.یه دختر خانوم 4-5 ساله بود که اومد بهت گفت:با م...
28 ارديبهشت 1392

ژود ژود میام!

24 ارديبهشت 92 الهی من قربون این نازنازی خودم برممممممممممم                                                    امروز روز خونه موندنمه.همچین روزهایی وقتی آماده ات میکنم تا بری مهدکودک موقع رفتن بوسم می کنی و با یه لحن سرشار از دلسوزی میگی:مامان برو کاراتو بکن من ژود ژود میام!!(بچم طفلک نگرانه من غصه بخورم از دلتنگی!)میگم مامان من خیلیییییییییی دلم برات تنگ میشه.قول میدی زود بیای؟؟میگی قول میدم مامان ژودی میام!!وقتی هم که برمی گردی قشنگ یاد حرفت هستی چون تا منو می بینی میگی:دیدی گفتم ژود میام!!   &n...
24 ارديبهشت 1392

این روزها...

19 ارديبهشت 92   دختر جينگيلي مامان اين روزها خيلي خيلي بانمك و شيرين حرف مي زني .ديگه حرفي نيست كه بلد نباشي و مطلبي نيست كه درك نكني.ما هم خيلي مواظب حرفهامون هستيم كه يه وقت نامربوط نباشه و تو ضبط صوت شما ثبت نشه!!در برابر چراهاي ناتموم شما كه همراه با تلاش شبانه روزي ما براي دادن جواب درسته گاهي حرفهايي مي زني كه از خنده روده بر مي كني ما رو.چند روز پيش بابا حميد ازت پرسيد :پريناز چرا رفتي بغل بابات؟شما هم كااااملا ريلكس برگشتي گفتي:چرا نداره!! هر روز كلمات جديد و عجيب غريبي رو مي كني و ما رو در تعجب ميذاري كه از كجا اين حرفها رو ياد گرفتي!خلاصه كه دقيقا شدي يه طوطي حرفه اي!از ابراز احساسات و عواطفت هم كه هرچي بگم ك...
19 ارديبهشت 1392

پریناز و رادین

9 ارديبهشت 92 پنج شنبه هفته پیش با یکی از دوست جونای مجازی!قرار گذاشتیم بچه ها رو ببریم خانه بازی.من و پریناز آماده شدیم و رفتیم.بهنازجون و رادین جون هم اومدن.بچه ها که ذوق زیادی برای رفتن توی خانه بازی داشتن سریع رفتن تو.ما هم که مجبور بودیم همش کنترلشون کنیم.آشنایی خیلی خوبی بود و حس پیدا کردن یه دوست جدید برای من لذت بخش بود.           اینجا پریناز تو جامپینگه ولی بیشتر حس می کرد تو پیست رقصه! ساعت 11 وارد خانه بازی شدیم و تایم اولیه یک ساعت بود.رادین نیم ساعت سه ربعی بازی کرد و بعد نشست و یه دل سییییییییر خوراکی خورد ولی امان از پریناز که ول کن بازی نبود!ساعت 12...
9 ارديبهشت 1392

چرا؟؟چراااااا؟؟

29 فروردين 92 دخترك مامان چند وقتيه وارد "فاز چرا" شده...از هر حرفي كه ميزنيم يه چرا مي سازه و همينجووووور ادامه ميده...تلاش مي كنم با صبوري تمام جوابشو بدم ولي هر كس كه اين شرايط روتجربه كرده ميدونه كه كار سختيه...گاهي وسط اين سوالات مي زنم زير آواز يا صداي مرغ و خروس درميارم تا حواسش پرت بشه و دست از سر كچل من برداره! دختر گلم بيا نهارتو بخور -چرا نهار بخورم؟ خب بايد غذا بخوري كه قوي بشي -چرا گبي بشم؟ - قوي بشي بزرگ بشي بري مدرسه -چرا برم مدرسه؟ -بچه ها ميرن مدرسه درس مي خونن بازي مينن -چرا بازي مي كنن؟   راستي امروز دخترك با يه شوق و ذوق وصف نشدني بعد از يك ماه رفت...
29 فروردين 1392

پیشرفت عجیب غریب

27 فروردين 92 اول از همه بنویسم:ماشاء الله لا حول و لاقوه الا بالله(فوت فوت فوت گوش شیطون کر!) گاهی فکر می کنم دوای همه مشکلات و سردرگمی های دوران کودکی فقط صبوریه...یعنی اگه تحمل کنی و بذاری دوره ها بی دردسر بگذرن دیگه نه اونقدر نیازی به روانشناس و دکتر پیدا می کنی نه خودت خیلی حرص می خوری....گرچه بچه اول چون یه تجربه کاملا جدیده این صبوری ها معمولا کم اتفاق میفته و تازه وقتی بچه 2 سالش میشه مادر یاد می گیره برای غر زدن بیجای بچه،برای بدغذاییش،برای بدخوابیش و خلاصه سایر مشکلاتش بیخودی حرص نخوره و صبورتر باشه.چون میدونه همه این دوره ها موقتی هستن و میان و میرن اصولا تا وقتی بچه نداشتم تو ذهنم خیلی چیزا می چرخید و ...
27 فروردين 1392

چه روزهای قشنگی...

27 فروردين 92 از روزی که از مکه برگشتیم سیل مهمون ها به خونمون سرازیر شده.من هم که از همون روزهای اول برگشتنم مجبور بودم برم سرکار.خلاصه که هنوز که هنوزه یه استراحت درست حسابی نکردم ولی خب لذت خیلی زیادی داره این جور مهمون داری و از خدا می خوام بارها و بارها این لذت رو شامل حالمون کنه.این وسط از همه بیشتر به دخترک خونه ما خیلی خوش می گذره.بخصوص مهمون هایی که بچه کوچیک دارن.حسابی کیف می کنه با دوستای کوچیکش.اونقدر شیرین زبونی می کنه و قربون صدقه فسقل بچه ها میره که آدم میخواد بخورتش!گاهی هم از آب گل آلود ماهی می گیره و اتاقش رو کن فیکون می کنه.من هم به رسم صبوری زیاد کاری به کارش ندارم و می ذارم از این روزهای شیرین بچگیش لذت ببره......
27 فروردين 1392