پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

یادته؟

1392/2/28 10:30
نویسنده : مامان پریناز
380 بازدید
اشتراک گذاری

28 ارديبهشت 92

دخترک نازم...چند وقته خیلی علاقه داری خاطراتت رو مرور کنی!یهو وسط بازی کردنات یه چیزی یادت میاد و با یه لحن بانمک می پرسی:

مامان یادته رفته بودیم تو قایق به ماهی ها نون دادیم؟؟یادته؟؟

دیدی رفتم گنجل سوار اسب شدم؟یادته؟؟

یادته با مامان ایران رفتم حیاط گلها رو آب دادم؟یادته؟

.....

امروز صبح که بیدار شدی بری مهد داشتم حرفهای پیش صبحانه ای میزدم که اماده خوردن بشی.بعد برگشتی گفتی:یادته تو پارک نی نی بود هامش بژرگ بود؟(شکمش بزرگ بود!)یادته؟؟گذاشو خوب خورده بود هامش بژرگ شده بود!الهی فدات بشم.منظورت دختری بود که اونروز تو پارک باهاش دوست شده بودی.یه دختر خانوم 4-5 ساله بود که اومد بهت گفت:با من دوست میشی؟شما هم زودی گفتی:آره(با لحن خارجی میگی آره!)بعد هی دنبال هم می رفتین و همدیگرو صدا می کردین:دوستم؟کجایی دوستم؟!!بعد یه جای تونل مانندی بود دوتایی رفتین توش.دوستت خیلی تپل مپلی بود.بهت گفتم مامان ببین دوستت چقدر خوب غذاشو خورده تپل شده؟تو هم باید غذاهاتو خوب بخوری.بعد برگشتی میگی:آخه من لاگرم!(لاغرم!!)قهقهه


ولی خیلی برام جالبه گاهی چیزایی رو یادآوری می کنی که باورم نمیشه یادت مونده باشه  مثلا جریان سال پیش ولی ظاهرا حافظه شما کوچولوها خیلی قویه.

اون روز داشتیم با هم بازی می کردیم .طبق معمول وسط بازی ها یه کم شلوغ پلوغ بازی می کنیم و می خندیم.بعد من جعبه پازلتو باز کردم و ریختم زمین و هم میزدم و بالا پایین مینداختم.برگشتی بهم گفتی:مامان خیلی شیطون شدیاااااتعجبخنده

دیشب قبل از اینکه بابا هادی بیاد خونه یک عدد سوسک مشاهده گردید و من که انگار جن می بینم وقتی سوسک میبینم با پیف پاف افتادم به جونش!ولی پر رو تازه سرعتشو بالا می برد.اونقدر زدم تا از کنار در حمام رفت تو حموم و من درو بستم.ولی چند دقیقه بعد دیدم از لای در زد بیرون.واااااااااای داشتم سکته می کردم.برای اولین بار در عمرم دمپایی برداشتم و از فاصله یه متری شایدم بیشتر پرتاب کردم تو سرش و خوب زدم به هدف.بعد که خورد بهش اونقدر کوبیدم تو سر بدبخت که دیگه هوس برگشت به این دنیا نداشته باشه!خلاصه حالا  می خواستم ظاهرمو خیلی آروم نشون بدم و در برابر ترس تو خودمو شاد نشون بدم که برگشتی میگی:مامان بریم سوسک رو نگاه کنیم.آخه خیلی مهلبونه!!!!ای من به فدای مهربونی سوسک!!شیطان

وای یه جریان چندش آورم داریم هر روز!کلا از اونجایی که من ماههاست در مورد پوشک گیرون تحقیق میکنم شنیده بودم بچه ها از شماره 2 میترسن!بعد خیلی باهات بازی می کردم تا با دیدنش نترسی.حالا دیگه برعکس شده.واااای وقتی اینکارو انجام میدی(شماره2)  زیر  و روی پوشک رو بررسی می  کنی و کلی ابراز احساسات می کنی:اون مامانشه...اونم نی نی شه...ببین چیگده خوشگلهسبزسبز

توی پارک خیلی نترس و بی کله ای!عین خودم که همیشه دوست داشتم انواع و اقسام وسایل ترسناک پارک رو تجربه کنم.شما هم مثلا توی پارک میری بلندترین و بدترین سرسره رو انتخاب می کنی و با شجاعت میری بالا و هووووووو میای پایین.هر دفعه یادم میره از سرسره پایین اومدنت رو فیلم بگیرم بس که باید حواسم باشه و مراقبت باشم.هفته پیش که با مامانی اینا و خاله سارا اینا شام رفتیم پارک شما اصلا حاضر نشدی دست از بازی بکشی و اونقدر این سرسره های خطرناک رو بالا پایین رفتی که من فقط نگران پادرد شب بودم.کنار همه وسیله های بازی خوب و ایمن چند تا سرسره از این قدیمی های خیلی شیب دار فلزی هم بود  که گیر داده بودی اونا رو سوار بشی.وقتی میومدی پایین کامل روی سرسره دراز می کشیدی و با سرعت تمام میومدی پایین و بعد یه متر پرت میشدی اونوراسترس دایی یاسر که اومد کمی مواظب شما باشه تا ما شام بخوریم حس می کردم چشماش چهار تا شده بود از این حرکت شما !نیشخندولی آخر سر هم باز هم با گریه از پارک اومدیم بیرون و نذاشتی یه کم پیش ملت بشینیم و اختلاط کنیم.

 

 

آره دیگه اینه جریان روزها و شب های ما.گاهی من و بابا هادی خیلی کلافه میشیم از وابستگی زیادت به ما برای بازی.بابا که فقط بلده بگه:برو یه مشاور بگو این اینجوریه!میگم مشاور هم برمیگرده میگه طبیعیه دیگه این بچه اجتماعیه!خلاصه عقلم به جایی قد نمیده که چیکار کنم شما 10 دقیقه بری خودتو مشغول کنینگراندیگه هر بازی و شیطون کاری که بگی باهات میکنم و رمقی برام نمی مونه.از هر بازی یه بازی دیگه می تراشیم تا خسته نشیم از تکراری شدن بازیا.خیلی علاقه به بازی های فکری داری مثل گشتن و پیدا کردن.چند روز پیش از تو کمدت بسته کارت های بن بن بن که یک سالت بود گرفته بودمو پیدا کردی و آوردی گفتی بیا کارت بازی!ولی گفتن کلمات روی کارتها که دیگه برات کار سختی نیست.منم همه کارت ها رو چیدم رو زمین که خیلی زیاد شده بود.بعد مثلا می گفتم هرچی حیوون می بینی بده به من...یا می گفتم میریم مهمونی چیا میپوشیم؟شما هم بلوز و شلوار و کلاه و دامن و کفش رو پیدا می کردی یا اعضای بدن و ...مدل گشتنت اینقدر بانمکه خوشم میاد از این بازی.یه جورایی زیر زیرکی نگاه می کنی به چپ و راست و بالا و پایین تا کارت مورد نظرو پیدا کنی.پازل متضاد ها رو هم خیلی دوست داری و کلی باهاش قصه می سازی.بعد مثلا با کارتها قطار بازی می کنیم و عروسکها رو سوار قطار  می کنیم.جالبه هر روز هم همون بازی ها رو بکنم خسته نمیشی.عین یه فیلم تکراری هر روز بیدار که میشی از خواب عصر میگی:بیا بریم بازی کنیم(این جمله رو با یه لهجه دهاتی میگی.نمیدونم چرا؟ولی بابا هادی اینقدر بانمک اداتو در میاره!)بعد هر بازی رو نهایت 5 دقیقه انجام میدیم و مثلا من 3 ساعت که محکومم به بازی کردن باهات ببین چند جوووووووووووور باید بازی اختراع کنم!گاهی که پشتم خسته میشه و لم میدم به بالش اعتراض می کنی که پاشو بشین.الان که وقت خواب نیست و بعد میری از پشت پرده نگاه می کنی که هوا روشنه یا تاریکه که یه من اثبات کنی هنوز شب نشده پس نخواب....خلاصه صبر ایوب بباید مادری را!!

این روزها خیلی منو لوس می کنی.خیلی کیف میده وقتی میخوای زیادی محبت کنی.همچین بغل می کنی و بوس و حرفای خوب خوب که گاهی الکی هوس میکنم بهت اخم کنم تا بیای منت کشی!یه چیز بامره اینکه هرکس دیگه ای هم بهت محبت کنه جوابشو میدی و خوشت میاد.مثلا وقتی با دایی اینا رفته بودیم شمال اونا خیلی بهت می رسیدن و شما می گفتی:من دو تا مامان دارم.دو تا هم بابا دارم...چند روز پیش تو صف صندوق فروشگاه یه خانومی خیلی ازت خوشش اومده بود داشت بهت می خندید ،شما هم برگشتی میگی من دو تا مامان دارم!متفکر

وضعیت غذاخوردنت به لطف شربت های مکمل کمی بهتر شده(ماشالله ماشالله ماشالله فوت فوت فوت!!).عصرا که بیدار میشی میگی خوراکی بیار!بعد که خوردی میگی بازم خوراکی بیار!!آی من حال میکنممممممم...تازه پسته هم میخوری تازگیا...خدا رو شکر کلا به میوه علاقه داری و شب ها که بابا هادی لطف می کنه میوه میشوره میاره اگه دیر کنه کچلش می کنی که برو میوه بیاااااااااار.ولی هر غذایی رو نمی خوری و طبق تحقیقات من هنوز سنی نیستی که بخوام باهات لج کنم و بگم همینه که هست و سعی می کنم غذاهای مورد علاقه تو که خیلی خیلی هم محدوده برات درست کنم.گاهی وقتی تو درست کردن غذا ازت کمک میگیرم موقع خوردنش کمی بهتر همکاری می کنی مثل آماده کردن مواد کتلت


بازم میام از شیرین کاریات می نویسم...



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

نغمه (مامان کسری و نیکا)
1 خرداد 92 18:09
الهی چه دخمل شیرین زبونی

خیلی خوبه که یه همچین حافظه خوبی داره ماشالاه نیکا هنوز خودش نمیخوابه این تنها کاری که خودش نمیگه بلدم همیشه موقع خواب که خسته میشم از روی پا گذاشتنش یاد پری جون میفتم میگم کی میشه خودش مثل پریناز جون بره بخوابه ماشالاه مواظبش باش ببوسش



چرا هیچ وقت به من سر نمیزنی نکنه ادرس نداری




ممنونم ازت نغمه جون...بله آدرستو نداشتم واقعا شرمنده...الان میام میخونمتون

این خوابیدن پریناز خدایی شد واقعا دیوونه شده بودم از روی پا گذاشتن و پاهام بدجور درد میگرفت...کم کم بذار تو تختش و بشین پایین براش قصه بخون و اندر مزایای بچه های حرف گوش کن براش بگو!ماشالله شما که باتجربه ای


آبجی
4 خرداد 92 10:07
ای وایییییییییییییی
این دکمه از نو چیه گذاشتن من متن طولانی نوشتم یهو دستم اشتباهی رفت رو از نو پاک شد حالا چه گلی به سرم بگیرم؟؟؟؟؟


بی اشکال دوبارخ کی نویسم ولی هیچی نوشته اولی ادم نمی شه ....

الهی من فداش بشم باید زبونش و گاز گرفت
تا می تونی حظش و ببری خواهری من
چون یه روزی می شه که همبازیش و رفیقش دیگه شما نیستی و خودش و با دوستاش و موبایلش و کامپیوترش سر گرم می کنه
یهروزی می شه که دیگه شما نمی بریش حمام و خودش بدونه اینکه شما حتی بتونی ببینیش از رو خجالت دره حمام رو رو شما می بنده
یه روزی می شه که دیگه برای لباس پوشیدن از شما کمک نمی خواد و تو اتاقش تنهایی این کارو می کنه و تا می تونی لذت ببر از دختری چون فقط یک بار تو عمرت 1 سالشه .
فقط یکبار 2 سالشه و فقط یکبار 3 و 4 و 5 و ...

واقعا دوستش توپولی بوده ها
بگو گذاهات و خوب خوب و زیاد زیاد بخور چون خاله های نی نی سایتی می خوان هامت و ببیننن....

فداش
اره معمولا بچه ها تو غذاها که مشارکنت کنن بهتر اون غذا رو می خورن


حالا همش بابام شاكي ميشه كه اين "شكم بزرگ"رو براش ارزش نكنيييييييد!
بهناز
5 خرداد 92 7:32
علی
3 تیر 92 1:52
سلام خیلی مطالب جالب دارید دوست دارید تبادل لینک کنید
مرضیه
6 بهمن 92 21:58
سلام وبلاگت خیلی قشنگه
مامان پریناز
پاسخ
چشماتون قشنگ ميبينه نازنين
بهنام
18 اسفند 93 9:04
ما از روستای جی سلام میرسونیم
مامان پریناز
پاسخ
یانی چه؟؟