پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

حرف زدن های قلمبه سلمبه!

  24 فروردين 92 -پریناز با موبایل با مخاطب خیالی:سلام عزیزم...چطوری؟خوبی؟چی خبرا؟چرا نمیای خونه ما؟زودی بیا خونه ما دیگه... -پریناز در استقبال از بابای از سرکار برگشته:سلام بابا...خوبی؟....خسته نباشی!....گبول(قبول)باشه!!! -مامان زود باش کتابمو بخون دیگه....اعصابم خورد شدااااااا بخون دیگه(دیگه جزو کلمات ثابته!) -پریناز بیا ناخوناتو بگیرم....مامان شما فعلا با ماشینام بازی کن من هنوز نمی خوام ناخنامو بگیرم!! - مامان این دفه خواستی بری خونه خدا منم ببر...برم نماز بیخونم...چادرمو سرم کنم... قابل ذکر است که پریناز در این 12 روز غیر از مقدار متنابهی گوشت که به بدنش اضافه شده یه زبون 2 متری درآورده ...
24 فروردين 1392

صبوری...

20 فروردين 92 دختر نازنین و مهربونم دوری و دل کندن ازت خیلی خیلی سخت بود....روزی که مامان و بابا به بهانه بردنت به پارک اومدن و شما رو بردن،بلند بلند زار می زدم.یعنی یه تیکه از قلبم رو کندن و بردن.خودمم نمی دونم چطوری آروم شدم.تو مدت قبل سفر بارها آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گوش می کردم و اشک می ریختم و به روز جدایی فکر می کردم.وقتی با بابا تو آژانس به سمت فرودگاه بودیم این آهنگ از رادیوی ماشین پخش شد و من و بابا دوتایی گریه کردیم.سخت بود خیلی سخت ولی من به امید یه لذت بزرگ از اون تیکه قلبم هم گذشتم.روزهای اول حال متفاوتی بود.دلتنگ بودم.اصلا باهات حرف نمی زدم چون شنیدن صدات از دور دورا که مشغول بازی بودی هم حالم رو بد می کر...
20 فروردين 1392

عیدی فرهنگی!

1 فروردين 92 پریناز مهربون من.....هدیه قشنگ خدا به قلب من.... وجود نازنینت گرمابخش زندگی ماست ...ممنونم که با بودنت عشق مضاعف به زندگیمون بخشیدی... یک سال دیگه از دفتر عمرمون گذشت و چقدر امسال عجیب زود گذشت.با انواع و اقسام اتفاقات و خاطرات و پستی ها و بلندی ها.خدا کنه فقط روسیاه نشده باشیم.خدا رو شکر می کنم که از تو نازنین دختر من محافظت می کنه و توکلم فقط و فقط به خداست که بتونم از پس امتحان های زندگی بربیام.در کنار همه شیرینی هایی که از بودن در کنار هم داشتیم گاهی هم زندگی بهمون سخت می گذشت.فشارهای مالی از یک طرف،تغییرات روز به روز رشدی شما از طرف دیگه گاهی ذهنم رو آن چنان مشغول می کرد که حس می کردم نمی تونم از ...
1 فروردين 1392

آموزش شعر و داستان در خواب!

22 اسفند 91 گهگداری که از کنار بعضی بیلبوردای تبلیغاتی رد میشم یا دم در خونه تراکت تبلیغاتی می بینم که روشون نوشته:آموزش زبان انگلیسی در خواب!!با خودم میگم یعنی چی آخه؟؟؟این اراجیف چیه میگن!حالا دخترک این روزها همین کارو میکنه.هر موقع می خواد بخوابه میره 6-5 جلد کتاب بر میداره بعد میزاره رو تشکش و روشون می خوابه!!لابد تو خواب بهش الهام میشه دیگه! فقط کافیه وقتی در حال خوابیدنه و تکون میخوره یه کم این کتاباش از زیرش در بیاد جیغش میره هوا که:تی تابامو بذار زیرمممممممممممم(تی تاب در اینجا منظور کتاب است!) اینجوری: ...
22 اسفند 1391

گویش پریناز

18 اسفند 91 نازنازک مامان...این روزا خیلی شیرین زبون شدی و همه چی میگی البته با گویش مخصوص خودت که خیلی بانمکه!چیزایی که به ذهنم میاد می نویسم تا برات یادگاری بمونه. میمیزم...............................می ریزم موموزم...............................می دوزم پیشابه!...............................نوشابه باباس..................................لباس نناشی................................نقاشی بتوش..................................بپوش ئه مز..................................قرمز جوشتا رو کیکه کن..............گوشتا رو تیکه کن! گشنگه.............................قشنگه خوشجله............
18 اسفند 1391

هردم از این باغ بری می رسد...

13 اسفند 91 نازگلک مامان بازم مریض شده.چند روزیه هی تب می کنه و هی خوب میشه و دوباره...اون روز  با آقای دکتر کلی درد و دل کردم که خسته شدم از این ویروس های جورواجور و دکتر هم گفت طبیعیه و مشکلی نیست.گفت این بیماری های خفیف میتونه سالی چند بار پیش بیاد و تا زمانی که ریه درگیر نشه و کار به بستری(خدای نکرده)نرسه مشکلی از بابت سیستم ایمنی بدن نیست.ولی این وسط من مادرم که ذزه ذزه زجر می کشم و دلم برای جگرگوشه ام کباب میشه.صبح حالش نسبتا خوب بود و صبحانه خورد و لباس پوشید که بره مهد ولی سرفه اش گرفت و حالش به هم خورد.بعد از اینکه شستمش و لباساش رو عوض کردم گفت :خوابم میگیره...گفتم بخواب نفسم...اونم خیلی بی سر و صدا خوابید....بمیرم ب...
13 اسفند 1391