پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

صبوری...

1392/1/20 11:01
نویسنده : مامان پریناز
275 بازدید
اشتراک گذاری

20 فروردين 92

دختر نازنین و مهربونم

دوری و دل کندن ازت خیلی خیلی سخت بود....روزی که مامان و بابا به بهانه بردنت به پارک اومدن و شما رو بردن،بلند بلند زار می زدم.یعنی یه تیکه از قلبم رو کندن و بردن.خودمم نمی دونم چطوری آروم شدم.تو مدت قبل سفر بارها آهنگ سلام آخر خواجه امیری رو گوش می کردم و اشک می ریختم و به روز جدایی فکر می کردم.وقتی با بابا تو آژانس به سمت فرودگاه بودیم این آهنگ از رادیوی ماشین پخش شد و من و بابا دوتایی گریه کردیم.سخت بود خیلی سخت ولی من به امید یه لذت بزرگ از اون تیکه قلبم هم گذشتم.روزهای اول حال متفاوتی بود.دلتنگ بودم.اصلا باهات حرف نمی زدم چون شنیدن صدات از دور دورا که مشغول بازی بودی هم حالم رو بد می کرد چه برسه به صحبت مستقیم...تا روزی که محرم بودیم و تو اتوبوس به سمت مکه حرکت می کردیم.وقتی با مامان صحبت می کردم اومدی و بدون اینکه بدونی من پشت خطم گوشی رو گرفتی.تا صدامو شنیدی با هیجان گفتی:مامانمه....مامان برام عروسک بگیر....و صدای هق هق بلند من که تو اتوبوس پیچید...سخت بود ولی خدا به من و تو صبر داد.و دیدن صبر تو منو آروم و آروم تر می کرد.وقتی مامان می گفت اصلا بهانه ات رو نمی گیره و خیلی راحت به همه میگه مامانم رفته سرکار....بابام رفته سرکار....خیالم راحت بود که غصه نمی خوری.اشتیاق رسیدن بهت روزهای آخر چندین برابر شده بود.تو هر دور طوافم به دور کعبه به یادت بودم و از خدا سلامتی برات خواستم.از خدا خواستم دختر با ایمانی باشی و فراز و نشیب روزگار خدشه ای به ایمانت به بزرگی خدا وارد نکنه.روز آخر روز خاصی بود.یه روز پر هیجان همراه با اضطراب.حالا فکرم برعکس بود.می گفتم نکنه منو یادت رفته باشه...نکنه منو نشناسی...اونقدر اضطراب داشتم که همش حس می کردم می خواد حالم به هم بخوره!و لحظه دیدار که توصیف نشدنیه...

به لطف صبوری تو و آرامش خیال من،سفر خیلی خیلی خوبی داشتیم.سعی کردم لحظه لحظه وقتم رو استفاده کنم و لذت ببرم از نزدیکی به معبود.صبح های مدینه و انتظار برای ورود به روضه رضوان،شب های بقیع و صحن مسجد النبی،نماز صبح های دلچسب حرم الهی،طواف های پر از راز و نیاز با معبود و  دیدن گلدسته های زیبای مسجدالحرام از بلندای کوه نور و ....عاشقانه ترین لحظه های زندگی اند که از خدا خواستم نصیب همه آرزومندان بشه.

دلتنگیام رو با خریدن چند تکه لباس برات آروم تر می کردم و چهره ات رو موقع دیدن هدیه هات تصور می کردم و از دور می بوسیدمت.

خدایا بابت این نعمت بزرگت شکر ....از صبری که بهمون دادی شکر....خدایا روزیمون کن دوباره بر سر سفره رحمتت تو حرم امن خودت قرار بگیریم و این بار دخترم رو هم به گرد طواف کعبه مقدست بگردونم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان ساجده
23 فروردین 92 11:19
سلام عزیزم متین تو جشنواره آتلیه سها شرکت کرده اگه لطف کنید و به وبش بیاید و به آدرسی که هست برید و بهش رای بدید ممنون میشم در ضمن اگه به کوچولوی دیگه ای رای داده باشید بازم میتونید رای بدید
نغمه(مامان کسری و نیکا )
23 فروردین 92 15:07
سلام سلام صدتا سلام حاج خانم زیارت قبول خوشحالم که خوش بهت گذشته انشالاه سفر بعدی پریناز جونم با خودت ببری منو که فراموش نکردی واسم من دخملم دع کردی ؟ ایشالاه همیشه خوش و خرم باشی عزیزم


سلام عزیزم.ممنونم انشالله قسمت شما
نه عزیزم اصلا یادم نرفت و بارها و بارها اسمت رو بردم.یه لیست داشتم که حتا موقع حواس پرتی هم نمیذاشت اسمها رو یادم بره!
آیدا مامان ویهان
24 فروردین 92 7:55
سلامم خوبی؟ زیارت قبول حاج خانوم شدی ای جونم. منو یادت بود دعا کنی هااااا؟ وای میفهمم چقدر سخت بوده پریناز رو نبینی.


آره عزیزم حسابی به یادت بودم.بچه های کلوپ همه تو لیستم بودن و فراموشم نمیشد
ساراااا
24 فروردین 92 9:03
الهي كه كنار دخترت گلت براي چندمين بار تشرف پيداكنيد و هميشه سالم و سرحال باشيد، توي روزايي كه تا نبودنت من پرينازو ميديدم،انقدر گل و حرف گوش كن و شيرين زبون بود كه آدم كيف ميكرد،يه شب سرميز شام دستاشو روي شونه هاي من و داييش گذاشته بود و ميگفت : ما شما رو خيلي دوست داريم دختر كه نيست گولهههه ي نمك و محبته...
مریم مامان آریا
24 فروردین 92 9:34
سلام عزیزم الان چند روزه می خوام باهات تماس بگیرم و هی دل دل کردم گفتم حتما در گیر مهمونی ها هستی خیلی زیبا نوشته بودی درکت کردم و اشک توی چشام حلقه زد می دونم خیلی سخته جدایی از فرزند خدا براتون حفظش کنه عزیزم زیارت قبول باشه انشاء اله امیدوارم ماهم بتونیم بیشتر در مسیرش حرکت کنیم
بهناز مامان رادین
24 فروردین 92 10:52
قربون دختر موفرفری برم که اینقدر فهمیده است.خدا رو شکر که اذیت نکرده و خودش هم اذیت نشده. با این توضیحاتی که دادی واقعا رفتم تو اون فضا.خدا دوباره قسمت کنه بری همراه با دخترت.ببوسش قندعسل رو.
بهناز
26 فروردین 92 20:12
دعام کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


دعا که چه عرض کنم!خدا رو دیوونه کردم بس که گفتم خدایا بهناز اینو میخواد اونو میخواد!!!زیر ناودون طلا هم برات نماز خوندم....خلاصه اساسی یادت بودم
بهناز
27 فروردین 92 11:44
مرسی خواهر. لطف کردی بسیار... پس همون کاری که من با شما کردم شما هم با خدا کردی... بوس