دعا
به لطف ماه مبارك،اين روزها پريناز با مفاهيمي مثل قران و دعا و اذان و ...خيلي خوب آشنا شده.خيلي عاقل تر شده و ديگه از ديدن من در حال قران خوندن بال بال نمي زنه كه بياد از دستم بگيره.گاهي ميگه منم قران ميخوام.براش يه قران ميارم و دوتايي ميخونيم.اونم خيلي بانمك دستش رو به زير خطوط قران مي بره و يه چيزايي زير لب زمزمه مي كنه....بعد نمازها دستامو ميگيرم رو به آسمون و دعا ميكنم.خدايا دختر نازمو به تو مي سپرم خودت هميشه سلامت نگهش دار...خدايا دخترم يه دختر مومن و مهربون و شاد باشه...خدايا بابا هادي رو سالم برامون نگه دار...وبعد دخترك تقليد مي كنه و دستاشو به حالت دعا مي گيره.آروم دعاهاشو ميگه...ديشب شب قدر بود .داشتم كتابي مي خوندم به اسم دعاهاي قران.اومد سراغم كه چيكار مي كني.گفتم دارم دعا مي خونم.بعد صدامو بردم بالا و با هيجان دعا كردم...خدايااااااا به دخترم عقل بده به منم پول!خدايااااا تا سال ديگه اين موقع دخترم بادمجون هم بخوره!! خدايااااا خدايااااا خداياااا....بعد يه نگاه كردم به دخترك كه با تعجب نگاهم مي كرد.گفت:مامان باهام دوستي؟؟عزيييييييييزم فكر كرده بود دارم داد و بيداد ميكنم!!بعد گفتم مامان تو هم دعا كن.دستاشو گرفت بالا گفت:خدايا سامان رو سالم نگه دار...خدايا مامان مهين بره مسافرت!!
خدايا به حق دل پاك و معصومش از همه بلاها محفوظش كن...