پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

چه تصمیم های سختی

دختر نانازی من سلام به روی ماهت بعد از ٤-٣ روز تاخیر بالاخره امروز رفتیم مطب آقای دکتر برای پایش رشد ١١ ماهگی.البته پدر آقای دکتر به رحمت خدا رفته بود و چند روز مطب تعطیل بود.بابایی هم مطبشو تعطیل کرد تا به چند تا از کارای عقب افتاده برسیم. بماند که چقدر شلوغ بود و بچه های  یکی از یکی بی حال تر میرفتن و میومدن و این وسط چه دل خوشی داریم ما که میریم برای اندازه گیری قد و وزن!!بعد از یک ساعت نوبتمون شد و شما هم بداخلاق شده بودی چون صبح زودتر از همیشه بیدارت کردم.رفتیم داخل.آقای دکتر شمارو خیلی دوست داره و هربار کلی بغلت میکنه و بچمو نمیده بهم!!تا اونجا که میدونم ٢ تا پسر داره!! همیشه اولش بهت میگه بیا وزنت کنم ببینم ...
2 آبان 1390

پرینازی 11 ماهه شد...

دخترکم نازنینم مهربونم یازدهمین ماهگرد ورودت به دنیای ما مبارک.هورااااااااااا چند روزه تصمیم دارم برات بنویسم ولی عجیب سر منو گرم میکنی که حتی گاهی به کارای شخصی مثل حمام هم نمیرسم.هر چی بزرگتر میشِی وابسته تر میشی و نیازهاتو بیشتر نشون میدی.مشکل از ماست که گاهی نمیتونیم نیازهاتو براورده کنیم.مثل امروز بعد از ظهر که من و بابایی بعد از یه خرید خسته کننده برای خونه تازه ساعت 3 نهار خوردیم و انتظار داشتیم تو مثل همیشه این ساعت کمی بخوابی اصلا حاضر نشدی بخوابی و بابایی با سردرد رفت سرکار.ولی با همه اینا به بابا موقع رفتن میگفتم کاش کار تو رو بلد بودم گاهی من جای تو میرفتم مطب و یه نفسی می کشیدم...حالا که عصره گرفتی تخت خوابیدی و من...
28 مهر 1390

دخترم مثبت فکر کن

پریناز نازم اینو بدون که برای این که  به هر چی که آرزو داری برسی باید و باید فکرت رو نسبت به همه چیز مثبت کنی.اگر ایمان داشته باشی که به خواسته ات میرسی مطمئن باش که به زودی میرسی.چند سال پیش که با قوانین توانگری و کتاب راز و کلاسهای موفقیت آقای حورایی آشنا شدم فهمیدم که راز موفقیت فقط در ذهن توانگر منه.اگه بخوام زندگی خوب داشته باشم ...اگه بخوام فرزند خوب  داشته باشم...اگه بخوام کار  و درآمد خوب داشته باشم  فقط باید فکر کنم که دارم. چه روزهای خوبی برام بوده روزهایی که از تفکر مثبتم به همه چیز رسیدم و چه روزهای کسل کننده ای که از افکار منفی برای خودم ساختم. آدم های منفی تو روزگار ما زیادن.فقط باید یاد ...
17 مهر 1390

اندکی صبر سحر نزدیک است...

پری دریایی گلم سلام.خوبی مامان؟چی داری خواب می بینی که  بلند نفس میکشی.آخه چی میشد مامانی شبها هم اینقدر عمیق می خوابیدی... یکی میگه تشنه میشه....یکی میگه از دندونه......یکی میگه وابسته شده.... خودم میگم این هم مثل هر دوره غیر قابل پیش بینی اومده و میره.فقط ما باید صبور باشیم.گاهی ١٠ بار شب بیدار میشی.دلم برات میسوزه که نمیتونی خواسته هاتو بگی ولی من با جون و دل تلاش میکنم تمام اسباب راحتی شما رو فراهم کنم. تو کتاب "من و کودک من" که از روزهای نوزادیت تا حالا کمک حال من بوده نوشته این یه واکنش شرطی هست که بیدار میشه کمی شیر میخوره و می خوابه.نوشته مامانای ایرانی که طاقت گریه و ناراحتی بچه رو ندارن بیشتر از این مشکل شک...
17 مهر 1390

بالاخره دراومد...

الهی قربونت برم دخترکم که اینقدر اذیت شدی سر این دندونت ولی بالاخره دراومد.6 تا دندون قبلی راحت و بی دردسر بود ولی این یکی ناراحتت کرده بود.شکر خدا که دراومد و راحت شدی (به تاریخ 11 مهر 90-دندون 2 فک پایین) عسلم از اینکه کم کم حرفهایی که بهت میزنم رو متوجه میشی خوشحالم و حس میکنم بار روی دوش من سبکتر میشه.بیا...بده...بخند...نانای کن....دست نزن...جیزه... به موبایل میگی نانای و خیلی با نمک موبایل رو میدی دست من و میگی نانای.منم برات نانای نذاشته قر میدی!! امروز وقتی گفتم لی لی حوضک با انگشت اشاره رو کف دستت میزدی بعد از هر لقمه غذا مخصوصا اگه باب میلت باشه مثل ماست و غذاهای سفره ما میگی به به  ...
13 مهر 1390

خاله مرجان دبیرستانی می شود!

دختر طلای مامان یه روزی از روزهای قشنگ خدا مامانی صاحب یه خواهر کوچولو شد که با اینکه 14 سال از مامانی کوچکتر بود ولی مامانی آبجیشو خیلی خیلی دوس داشت و حس می کرد خیلی در برابرش مسئوله.خاله کوچولو یک سالش بود که مامان جون رفتند مکه و مامانی از مرجان کوچولو مراقبت می کرد.یادش به خیر هر شب وقتی همه می خوابیدن  از دلتنگی مامان جون گریه می کردم!! خاله جون بزرگ و بزرگتر شد و حالا دیگه برای خودش خانومی شده.امروز خاله وارد دبیرستان شد.هورااااااااا   مبارکهههههههههههههه حالا دیگه نوبت خاله مرجانه که زحمت هایی که براش کشیدم رو جبران کنه و از تو مراقبت کنه.جالبه شما و خاله 14 سال اختلاف سنی دارین!!   ...
3 مهر 1390

بابایی مهربون تولدت مبارک

دختر نازم امروز دوم مهر ماه تولد یکی از مهربونترین مخلوقات خداست.امروز روز تولد همسر عزیزم و بابای مهربون شماست. بابای دوست داشتنی تولدت مبااااااااااارک و این شعر تقدیم به شما: گفته بودی که چرا محو تماشای منی وانچنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز جشم تو به قدر مژه بر هم زدنی امسال تولد بابا مصادف شده با شهادت امام صادق.تصمیم داشتم بگم مامان بزرگها شب بیان دور هم باشیم ولی این چند روز خیلی بدخواب شدی و ما هم به شدت کسر خواب داریم دیدم توانشو ندارم.ان شالله آخر هفته... صبح کادومون را به بابایی دادیم و بابایی خیلی ذوق زده شد.عصری میریم خونه مامان جون ...
2 مهر 1390

قصه این روزهای ما

سلام عزیزکم که الان رو پای مامان لالا کردی. این روزها حس میکنم خیلی تکراری شدن گرچه تو هر روز به وضوح رشد میکنی و بزرگ و بزرگتر میشی واین بزرگترین تنوعه ولیییی من دنبال تغییرم.نمیدونم چه طور و چه جوری؟؟ صبح ها معمولا بین 5/9-5/8 بیدار میشی و منم که حتا اگه به شدت خوابم بیاد باید بیدار بشم.البته نا گفته نماند معمولا 4-3 بار در طول شب امر میفرمایین که شیرتون بدم و من اطاعت میکنم از صمیم قلب!! اولین کار تعویض پوشک و شستشوی دست و صورته.از اونجایی که بلافاصله بعد بیدار شدن چیزی نمیخوری من دست به کار میشم و صبحانه میخورم.بعد میام سراغت و توی صندلی غذات مینشونمت تا نتونی تکون بخوری و صبحانه ات رو که معمولا حریره...
30 شهريور 1390

دخمل توپولی

دخملی مامان قربون خدا با این خلقتش برم .با این همه شیطنت و بازیگوشی که داری و یه لحظه بند نمیشی ولی بازم لحظه به لحظه رشد میکنی ...                                                     تبارک الله احسن الخالقین با اینکه میخواستم این ماه نبرمت دکتر ولی دلم طاقت نیاورد و امروز باهم رفتیم پیش آقای دکتر مهربون.جالب بود یکی از استادای دانشگاهمون رو دیدم که با خانومش دخمل کوشولوشو آورد...
29 شهريور 1390

یه عروسک 10 ماهه

عروسک خوشگل من ١٠ ماهگیت مبارک.هورااااااااااااا خانوم خانوما دیگه راستی راستی داری بزرگ میشی.چقدر هم وابسته مامان شدی گلم.از اینکه اینقدر میتونم آرومت کنم خوشحالم ولی از اینکه وقتی نیستم غصه میخوری خیلی ناراحت میشم.دیگه مثل قبل نمیتونم بذارمت پیش مامان جون و برم بیرون.گاهی خوبی و گاهی خیلی بهانه مامانتو میگیری.وقتی بیرونم و برمیگردم با شنیدن صدای من چنان گریه ای میکنی که دل سنگ هم آب میشه.... خیلی تند تند ٤ دست و پا میری و دیگه به هرجا که بتونی چنگ میندازی تا بلند بشی.گاهی هم خیلی خرابکاری میکنی و هر چی دم دستته پرت میکنی زمین.وقتی هم بلند میشی با اعتماد به نفس کامل دستتو ول میکنی و تالاپی میخوری زمین.حالا بسته به اینکه در...
27 شهريور 1390