قصه این روزهای ما
سلام عزیزکم که الان رو پای مامان لالا کردی.
این روزها حس میکنم خیلی تکراری شدن گرچه تو هر روز به وضوح رشد میکنی و بزرگ و بزرگتر میشی واین بزرگترین تنوعه ولیییی من دنبال تغییرم.نمیدونم چه طور و چه جوری؟؟
صبح ها معمولا بین 5/9-5/8 بیدار میشی و منم که حتا اگه به شدت خوابم بیاد باید بیدار بشم.البته نا گفته نماند معمولا 4-3 بار در طول شب امر میفرمایین که شیرتون بدم و من اطاعت میکنم از صمیم قلب!!
اولین کار تعویض پوشک و شستشوی دست و صورته.از اونجایی که بلافاصله بعد بیدار شدن چیزی نمیخوری من دست به کار میشم و صبحانه میخورم.بعد میام سراغت و توی صندلی غذات مینشونمت تا نتونی تکون بخوری و صبحانه ات رو که معمولا حریره بادام یا سرلاک یا تکه های کوچک نان و پنیر و کره هست رو میدم.آخراش دیگه فریاد اعتراضت بلند میشه که منو درااااااااااااار!!
میرم سراغ پختن سوپ نهار شما و غذای نهار خودمون.گاهی اصلا حوصله ندارم و گاهی با شوق و ذوق زیاد این کارارو میکنم.بعد میام سراغ کامپیوتر و وارد دنیای پر پیچ و خم اینتر نت میشم.البته این روزها دنیای اینترنت من خیلی خیلی محدود شده...همین نی نی سایت و نی نی وبلاگ و سایت انجمن داروسازان و چک کردن ایمیل نهایت اینترنت بازی من شده و حوصله جاهای دیگه رو ندارم.به لطف ایرانسل تازگیا مودم پرسرعت گرفتم و از کنایه های دیگران که بابا چه خبره تلفنتون اشغاله خلاص شدم.یکی نیست بگه بابا چهاردیواری اختیاری!!
معمولا وسط روز میخوابی در ادامه خواب دیشب.بعد بیدار میشی و موز میخوری!!
ظهر میشه و میرم سوپ خوشمزه شما رو میکس میکنم و با کمی ماست میارم که نوش جون کنی.خدارو شکر مامان رو اذیت نمیکنی و خوب میخوری.بعد صدای پیچوندن کلید در میاد و آخ جووووووووون بابایی اومده.بابایی زودی بغلت میکنه و جملات همیشگیشو میگه:قربون این دختر برم من...چقدر دوسش داره بابایی...
تا بابایی بره دست صورتشو بشوره و نمازشو بخونه میرم سراغ تدارک نهار.شما هم که عشق جانماز...بابایی موقع بلند شدن مهر رو برمیداره و دفعه بعد که میخواد بره سجده و مهر رو میذاره چنگ میندازی به موهای بابا که بلکه بتونی مهر رو به دست بیاری!!(بریم مشهد چطوری باید نماز جماعت بخونم؟!!)
بعد از نهار میخوابونمت و اگه سر و صدا نباشه 5/1 ساعت میخوابی.بیدار که بشی میان وعده میخوری و بازی و بازی .تازگیا که همش در حال بدو بدو هستم تا خرابکاری نکنی.تا چشم برمیگردونم یه دسته گلی آب میدی!!تا شب که دوباره بابایی برگرده از سر کار و من رو نجات بده!!
بعد شام هم یا غر میزنی که بخوابونمت یا نه برعکس شارژمیشی برای بازی دوباره.ولی شب هر وقت بخوابی صبح همون موقع همیشگی بیدار میشی.
این بود ماجرای یه روز زندگی ما!!
مامانی جونم میخوام بگم با همه سختی هایی که بزرگ کردنت داره و همه این تکراری بودن ها من از ته دل پذیرفتم که مامانت باشم پس سعی میکنم به همه این خستگی ها غلبه کنم.گاهی کم میارم و شاید حتا کمی اشک سبکم کنه ولی بازم به خودم اجازه نمیدم از داشتنت گله کنم.چند روز پیش آشنایی خودشو با من جمع بست و گفت ما از بچه شانس نیاوردیم(به این دلیل که شب رفته بودیم پارک طالقانی و هم تاریکی هم بی خوابی باعث بیقراری پریناز شده بود).کاش کم رویی که ارثیه بچگیمه نبود تا میتونستم جواب طرف مقابل رو بدم.....شانس؟؟اگر شانسه که من خوش شانس ترین مادر دنیام و اگه به اعتقاد خودم تقدیره که قربون قدرت خدا برم با این تقدیر بلندی که برام رقم زده.اگر قرار نبود سختی بکشم پس چطور بهشت رو زیر پای مادر قرار دادن؟؟
من از زندگی با همه پستی و بلندیهاش راضیم و در اوج لحظه های سختی فکر میکنم که خدا رو شکر پریناز سالمه...
این روزها خیلی به کار فکر میکنم ولی مورد مناسبی پیدا نمیکنم.نمیدونم بذارمت مهد یا نه.گرچه دلم راضی نیست ولی انتظار کمک از مادر بزرگها رو ندارم.اگر خودشون پیشنهاد گرمی میدادن می پذیرفتم ولی ....گرچه مامان جون گفتن 3 روز عصر با من ولی کار عصر خیلی سخته .شایدم یه جوری سر خودمو گرم کنم تا عید و بعد راحت تر تصمیم بگیرم.توکلم به خداست...
هنوز هم در خواب نازی مهربونم