پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

تولددددددد

امروز تولد ساینا جون دعوت بودیم.یه هفته بود که پریناز روز شماری می کرد برای رفتن به تولد ساینا .هرکاری هم می کردم نمی گفت ساینا,می گفت:سارینا!خلاصه که روز موعود رسید.نزدیکای ساعت 4 دیگه آماده شدیم که بریم.صدای پرینازو از هال می شنیدم که به هادی می گفت:بابا برام بالش بیار کارتون ببینم.فهمیدم خوابش میاد.منم سریع السیر وسایلو برداشتم و رفتیم.از همون اول شاد و شنگول بود.گاهی گیر می داد که فلانی چرا دستمو نمی گیره من برقصم.وقتی ما رسیدیم 2-3 نفر بیشتر نبودن و تو دلم میگفتم کاش پریناز رو یه ساعت می خوابوندم و بعد میومدیم.تا قسمت کیک بریدن همه چی خوب بود و دخترک مجلس گرم کن شده بود.ولی نمی دونم یهو چی شد افتاد رو دور گریه.طوری گریه می کرد انگار خ...
19 مهر 1392

حلال زاده به داييش ميره!

ديشب پريناز خانوم آخرين سورپريزشو رو كرد و ما رو بسي به ياد دايي مهدي انداخت! با ظرف غذاش نشسته بود جلوي تي وي .من و هادي هم تو آشپزخونه داشتيم شام مي خورديم.ديدم پريناز مات و مبهوت كارتون شده و غذاشو نمي خوره.گفتم:عزيزم داري كارتون مي بيني غذاتم بخور...برگشت گفت:مامان زهرا تو شامتو بخور به من كاري نداشته باش ...
17 مهر 1392

اسم!

شب شده.طبق معمول نشستیم پای تلویزیون و از لالایی های جذاب شبکه پویا فیض می بریم!هادی میوه شسته و آورده و به من و پریناز و خودش  میده.می خوام جو رو عوض کنم و بامزگی کنم!به هادی میگم:فک کن یه روزی بخوایم یه بچه دیگه داشته باشیم.یه اسم بگو به پریناز بیاد.یه کم فکر می کنه و میگه:پرویز!! من:   هادی:   من: ...
16 مهر 1392

یا ضامن آهو

یکی از قشنگ ترین سفرهای 3 نفره مونو تجربه کردیم. دخترکی که عاشقانه آماده می شد و با گفتن" هورا هورا میریم حرم امام رضا" روزی چند بار به حرم می رفت.با نشستن کنار هر بچه ای این جمله رو می گفت:با من دوست میشی؟؟و گاهی دوروبرم پر می شد از بچه و کیف می کردم که چقدر شادن...و یه سوال بی پایان:آخه پس من که امام رضا رو ندیدم!کوش؟؟ همسری که نذاشت بهم سخت بگذره.هر بار وارد حرم می شدیم به پیشنهاد خودش دخترک رو می برد و می گفت برو زیارت کن و فلان ساعت بیا...خیلی عالی خیلی خیلی زیاد...برای همه کسانی که به ذهنم می رسید دعا کردم...برای همه کسانی که در انتظار سبز شدن دامنشون هستن دعا کردم...برای قوی شدن ایمانم دعا کردم...خدایا شکرت که امام رضا ر...
10 مهر 1392

براي مرجان

خواهر گلم آغاز سال تحصيلي كه براي تو آخرين سال تحصيل در مدرسه است مباركت باشه.من امروز به جاي همه بچه مدرسه اي ها ذوق داشتم!به ياد اولين روزي كه برديمت مدرسه افتادم و اشك تو چشمام جمع شد.يادته با همه شيطونيات گريه كردي؟؟و تصور كردم روزي رو كه پريناز بره مدرسه و اشكام جاري شد...يادم افتاد به روزاي قبل كنكور كه هم سن هاي پريناز بودي.چقدر به در مي كوبيدي كه:خواهر جون تو رو خدا يه لحظه باز كن فقط ميخوام يه بوست كنم!!صدات قشنگ تو گوشمه...و تاريخي كه دوباره تكرار شده و خاله پشت كنكوري از درخواست هاي خواهر زاده كه يه لحظه درو بازكنه كلافه ميشه!! عزيزم امسال سال خيلي خيلي مهمي تو زندگيت هست.تكليف بخش مهمي از آينده و زندگيت با امتحان آخر امسا...
1 مهر 1392

شیرین زبون

دختر خوش زبون من...باورم نمیشه از یه مامان و بابای بی سر و زبون یه موجود حاضرجواب از نوع شیرین زبونش به وجود بیاد!حیف که یادم میره خیلی حرفاتو بنویسم یا فیلم بگیرم که بعدا ها که بزرگ شدی بشینیم گوش کنیم و بخندیم!ولی هر از گاهی که یادم بیاد می نویسم. بابا هادی من صد دفه بهت نگفتم درو باز نکن؟؟ مامان زهرا من صددفه گفتم بهت رنگ خمیرها رو گاتی نکن! مامان فقط یه ذرررره اسنوخر سوار بشم میام میخوابم(به اسکوتر میگی اسنوخر!اینقدر گفتی که الان کلی فکر کردم تا یادم اومد درستش چیه!!هههههه) من اینگده که خوب گذا می خورم گدم بلند شده.ببین!(بعد تا جایی که بشه گودی کمرتو میدی تو و سینه ستپر می کنی تا ما ببینیم عجب قدی داری!) م...
31 شهريور 1392

سفر شيرين

پنج شنبه هفتم شهريور تهران رو به قصد سفر ترك کردیم.روز اول به سمت بندر انزلی رفتیم.یک شب موندیم و صبح مسیر رو به سمت اسالم آغاز کردیم.از یک ماه پیش برنامه سفر رو چیده بودم.ولی هفته آخر بس که عروس خوبی ام به مامان اینا پیشنهاد دادم باهامون هم سفر بشن تا بیشتر به هممون خوش بگذره. جمعه صبح راه افتادیم.تا اسالم حدود 70 کیلومتر راه بود.با مامان اینا اونجا قرار داشتیم.تو مسیر از جنگل های گیسوم هم رد شدیم که خیلی زیبا بودن.رسیدیم اسالم و رفتیم به سمت جاده معروف توریستی اسالم به خلخال.انصافا خیلی خیلیییییییی زیبا بود.طبیعت سبز بکر شفاف که ادم رو محو می کرد.اول های مسیر جنگلی بود مثل جاده دو هزار سه هزار شمال...بعد یکی دو تا پیچ یهو کلا ا...
21 شهريور 1392

دختر

ميگن دختر داشتن خيلي سخته.مسئوليتش سنگينه.مراقبتش حساس تره.جامعه مون مرد سالاره.خيلي چيزا به نفع اقايونه و ... كاري به ايناش ندارم.من عاااااااشق دخترم.خواهر يكي يه دونه من روزت مبارك دختر يكي يه دونه من روزت مبارك ...
16 شهريور 1392

باورم نمیشه...

دیشب هادی اومد خونه.شام خوردیم.حس میکردم تو همه ولی چیزی نمی گفت.بعد شام گفت:حامد اینا رفتن الیگودرز.گفتم اونجا چه خبر بوده؟لابد کار اداری دارن؟هادی گفت برای مجلس ترحیم...خشکم زد...گفتم کی؟؟؟دیدم چشماش قرمز شد...اصلا نمی خواستم به ذهنم هم بیارم که کی ممکنه فوت شده باشه....صاحب داروخانه ای که اونجا کار می کردن...همسایه غریبی شون....وااااااااای کاش ندیده بودمشون....یه مرد جوون ...خدایا چرااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   کیانا کوچولوی ناز چه زود بی بابا شدی عزیزم       ...
14 شهريور 1392

و اما مرداد!

دخترك قشنگم....چند وقته خيلي برنامه زمانيم محدود شده.به خيلي از كارام نمي رسم.نميدونم شايد به خاطر كلاس زبان باشه ولي خب راضي ام و احساس مفيد بودن مي كنم!! راستش گفتم از ماجراهاي بعد عيد فطر يه يادي بكنم تا به اميد خدا شهريور رو هم مثل مرداد خوب شروع كنم. عيد فطر مصادف بود با روز جمعه.دايي مهدي از اول هفته اومده بود تهران.عمه جون اينا هم روز قبل عيد اومده بودند.با هم تصميم گرفتيم روز جمعه بريم سمت فيروزكوه و تنگه واشي.صبح خيلي زود راه افتاديم.3 تا ماشين ديگه با هم بودن ولي ما جدا بوديم.ديگه بعد چندين روز گرسنگي،گفتيم يه صبحانه درست درمون بخوريم.وسطاي راه وايستاديم و كلپچ زديم بر بدن!!اونجا كه رسيديم بقيه رو ديديم.خيلي شلوغ بود....
2 شهريور 1392