پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

هدیه

آخ که هیچ هدیه ای به اندازه شنیدن صدای گرم دلبندت که به استقبالت میاد و با صدای بلند میگه"عید مادر مباااااارک" دوست داشتنی و با ارزش نیست....  ...
31 فروردين 1393

مادر....

شاید  واژه نگرانی به نظر یه مفهوم منفی بیاد ولی وقتی با عشق و شوق و لذت بدرقه بشه میشه یه مفهوم قشنگ و امیدبخش که تو هیچ موجودی نمیشه جستجوش کرد جز "مادر"...مادر بودن یعنی یه اضطراب دایمی برای پرورش یه گل که نمیخوای ذره ای شادابی و سرزندگیشو از دست بده...خوشحالم که خدا به من هم نعمت مادر بودن عطا کرده...کاشکی مثل مامان عزیزم یه مادر صبور و باگذشت باشم ...
30 فروردين 1393

روال زندگی

خیلی خوشم میاد که پریناز از برنامه زندگیمون راضیه و دوست نداره این برنامه تغییر کنه.اینکه عصرا بازی کنه بعد شب بابا بیاد.شام بخوریم.میوه بخوریم و حرف بزنیم.مسواک کنیم و بعدم لا لا.حتی ممکن نیست یک شب یادش بره قبل خواب مامان و بابا رو از ته دل بوس کنه و بگه عاشقتونم!البته این چیزا گاهی مشکل ساز میشه و به قول بابا حمید ترک عادت موجب مرض است!مثلا هفته پیش دیروقت از عروسی برگشتیم .وقتی آماده خواب شدیم دخترک چنان گریه و زاری راه انداخته بودددد که چی؟ما که هنوز میوه نخوردیم وقت خواب نیست هنوز!!یا حتی بعضی شبا که من یا بابا حال نداریم قصه های طویل اندر طویل مسواک رو براش بگیم و تصمیم میگیریم اون شب رو بی مسواک بخوابه خانوم با کلی ادعا میاد که :من...
28 فروردين 1393

خدایا کمکم کن

پارسال یه همچین شبی از اون سفر نورانی برگشتم.دل تو دلم نبود که پاره تنمو بغل کنمو ببوسم.تا صبح تنش رو بو کردمو مست شدم.ولی امشب با صدای بلند من خوابید.با دعوای شدید من و باباش.نمیدونم با مشکلی که چند وقته برامون پیش آورده چیکار کنم.نه نرمش و مهربونی نه جایزه و تشویق نه دعوا و بی محلی هیچکدوم تاثیری نداشته و من به شدت عصبی ام از این وضعیت.فقط خدا باید بهم نظر کنه ... ...
19 فروردين 1393

سلام سلام بهار جووووون!

آتیش پاره جیگر مامان!سال نو مبارک عزیزم.الهی که به حق دل پاک تو خدا لطفش رو امسال هم شامل حال ما بکنه و سال سرشار از آرامش داشته باشیم به همراه سلامتی عزیزانمون.امسال پیش از سال تحویل شور و شوق خاصی داشتی.تو مهد کودک در مورد هفت سین خیلی باهاتون صحبت کرده بودن و شما ذوق زده بودی که داریم سفره هفت سین می چینیم.بماند که چقدر شیطنت کردی و هرچی من تو سفره میذاشتم یهو نیست می شد و سر از اتاق ها در میاورد!پیش از سال تحویل همیشه یه حس خاصی دارم.یه بغض خاص که تلخ نیست.یه دل پر آرزو.با بابا هادی قران خوندیم و منتظر لحظه تحویل سال شدیم.صدای نقاره های حرم امام رضا نشون از شروع سال جدید داشت.همدیگرو بوسیدیم و شاد بودیم از کنار هم بودن. روزهای او...
11 فروردين 1393

آخرین دلنوشته سال 92 برای دخترم

نازنین مادر...یک سال دیگه رو هم کنار هم گذروندیم با شادی ها و غم ها و فراز و فرودها.چه خوبه که خدا ما آدمها رو فراموشکار خلق کرده تا یادمون بره روزهایی رو که غم تو خونه دلمون جا کرده بوده.دختر نازم سالی که گذشت مثل سال های قبل همراه بود با تغییرات خیلی زیاد و گاها عجیب و غریب رفتار و اخلاقیات شما!می تونم بگم که شاید نیازت به مراقبت جسمی خیلی کمتر شد ولی چندین برابر بیشتر از قبل نیازمند مراقبت روحی و اخلاقی بودی.سالی که همراه بود با شکوفا شدن خیلی شدید حس استقلالت که هرچند به من و بابا نوید بزرگ شدن شما رو می داد ولی گاهی انرژی خیلی زیادی از ما می گرفت چون مجبور بودیم در عین اینکه بهت آزادی میدیم مراقب تربیت صحیحت هم باشیم.یکی از دغدغه...
29 اسفند 1392

خداحافظ ای ....

آخرین ساعت های سال ٩٢ رو دارم می گذرونم.حال خاصی دارم.کمی دلم گرفته.دلم صفای پارسال رو میخواد.دلم شور و شوق انتظار دیدن خونه خدا رو می خواد.از طرفی هم خیلی خوشحالم.خیلی ذوق دارم.دلم میخواد پرونده تلخی ها و نا آرومی ها و کینه های امسال رو ببندم و ذهنمو رها کنم از هر چیزی که تو این سال آزارم داد.دارم لحظه شماری می کنم برای یه شروع تازه که ریه هامو پر کنم از هوای عشق و محبت و دلگرمی و صفا و بودن های دور هم...کاش همون قدر که راحت دیگرانو می بخشم دیگران هم منو بابت همه آزار و اذیت ها و بد قلقی هام ببخشن...کاش می شد به همه آدم های دوروبرم بگم که از صمیم قلبم دوسشون دارم حتی وقتهایی که ندونسته و ناخواسته رنجوندمشون...خدای بزرگ من شکرگزار نعمت بزر...
28 اسفند 1392

تولده تولدددد

امروز تولد دو تا فرشته نازنينه.آبجي گولوي نازمو و اون يكي آبجي گولوي نازم!!هه هه هه.هفته پيش جشن خاله مرجان جون رو خونه مامان اينا برگزار كرديم.ديشبم جشن خاله ساراجونو تو يه سفره خونه سنتي كه خيلي هم خوش گذشت.به خانوم كوچولو هم خيلي خوش گذشت عزيييييزم.جاي دايي مهدي جون همش خاليه بينمون كه ايشالا خدمتش تموم بشه و به جمعمون اضافه بشه. اين روزا درگيرم.شركت و كلاس زبان و خونه و تميز كاري و خريد و ...واقعا نمي فهمم چطوري زمان ميگذره.يه مرضي هم دارم وقتي خيلي خسته ام خوابم به هم ميريزه و بد ميخوابم.براي همين همش خسته ام و خواب آلوووووود.ياد پارسال به خير كه با چه دل خوشي خونه تكوني كردمو مهياي سفر حج شدم.كاش بازم اون انتظارهاي شيرين تكرار ...
12 اسفند 1392

پشتکار!

اصولا یکی از دلایلی که هیچ وقت دلم نخواسته برم سراغ تخصص اینه که من اگه توی یه کاری وارد بشم تا ته دیگشو درنیارم ول نمی کنم!یادم میاد روزای امتحان تو  مدرسه و دانشگاه رو که خودمو به معنی واقعی کلمه می کشتم.حاضر نبودم کوچکترین جمله یا تمرینی جا بمونه و من نخونده برم سر امتحان.اونروز وقتی مرجان بهم می گفت میخوام برای کنکور فقط ریاضی 2 رو بخونم و ریاضی 1 رو ول کنم شاخام داشت از توی گوشام می زد بیرون!!آخه اینهمه فرق بین من و آبجیم؟؟حکایت روزهایی که درگیر حفظ قرآن بودم هم همینطور بود.گاهی وقتا خودمو حبس می کردم تو اتاق و هی دوره می کردم.یادمه یه بار چندین روز پشت هم همینجووووووور داشتم قرآن می خوندم بابا پرسید:مسابقات سراسری قرانه؟؟گفتم نه...
1 اسفند 1392