و اما مرداد!
دخترك قشنگم....چند وقته خيلي برنامه زمانيم محدود شده.به خيلي از كارام نمي رسم.نميدونم شايد به خاطر كلاس زبان باشه ولي خب راضي ام و احساس مفيد بودن مي كنم!!
راستش گفتم از ماجراهاي بعد عيد فطر يه يادي بكنم تا به اميد خدا شهريور رو هم مثل مرداد خوب شروع كنم.
عيد فطر مصادف بود با روز جمعه.دايي مهدي از اول هفته اومده بود تهران.عمه جون اينا هم روز قبل عيد اومده بودند.با هم تصميم گرفتيم روز جمعه بريم سمت فيروزكوه و تنگه واشي.صبح خيلي زود راه افتاديم.3 تا ماشين ديگه با هم بودن ولي ما جدا بوديم.ديگه بعد چندين روز گرسنگي،گفتيم يه صبحانه درست درمون بخوريم.وسطاي راه وايستاديم و كلپچ زديم بر بدن!!اونجا كه رسيديم بقيه رو ديديم.خيلي شلوغ بود.روستايي بود به اسم"جليزجند".بعد از طي مسيري به يه سري زمينهاي تفكيك شده رسيديم كه تبديل به پاركينگ شده بود.وسايل رو برداشتيم و پياده راه افتاديم.بعد از كمي پياده روي رسيديم به ورودي تنگه.اصلا تصوري از تنگه نداشتم.هميشه خيال مي كردم يه چيزي مثل يه رودخونه معمولي رو بايد رد كنيم.خلاصه با كلي هيجان وارد آب شديم.آب خيلي خيلي يخ.در جا پاهامون بي حس شد.باورمون نمي شد كه بايد نيم ساعت تو اين آب راه بريم.بعضي جاها سطح آب مي زد بالا و تا نزديكاي كمرمون خيس مي شد.ولي خيليييييييي باحال بود.فقط بابا هادي سختش بود كه مجبور بود شما رو بغل كنه.يه حالي بودي.اولش يه كم مي ترسيدي بعدشم خيلي محكم بابا رو بغل كرده بودي.هواي داخل تنگه خيلي سرد بود و لباس گرم تنت كردم.وسطاي تنگه يه كتيبه مربوط به دوره قاجار بود.تا مي تونستيم جيغ مي زديم!فضاي داخل تنگه مثل شهربازي بود و همش صداي جيغ و فرياد بود.بالاخره به انتهاي مسير رسيديم.يه دشت پهن و سبز بود.خيلي منظره زيبايي بود.رفتيم و يه جا پهن كرديم و نشستيم.يه عده لباسهامونم عوض كرديم و گذاشتيم تا خشك بشه.تا عصري اونجا بوديم و حسابي دل سييييييير خورديم!!اينقدر كه تو آب رفتن برامون عادي شده بود هروقت آفتاب مي زد به كله مون و گرممون مي شد مي زديم به آب و حسابي خنك مي شديم.اونجا كلي گاو بود كه براي چرا اومده بودن.خيلي دوسشون داشتي و باهاشون سرگرم بودي.براي اعتماد به نفس دادن به خودت مثل هميشه، خودت انرژي مثبت به خودت مي دادي.هي مي گفتي گاو كه ترس نداره...نه...گاو اصلا ترس نداره!!عصري بار و بنديل رو بستيم و دوباره زديم به آب.برگشت خيلي خيلي سخت تر بود.سطح آب خيلي بالا اومده بود.به بابا گفتم شما و خودش سوار اسب يا الاغ بشين ولي بابا مي گفت اون بدتره و ممكنه از اون بالا بيفتيم.شما هم بدجوووور كلافه خواب بودي و بيش از حد مظلوم شده بودي و بغل بابا بودي.تا رسيديم به سر تنگه اومدي بغل من و درجا چشماتو بستي و خوابيدي.ديگه لنگان لنگان راه مي رفتيم و رمقي برامون نمونده بود.تا رسيديم به ماشين.من و بابا دوباره لباسهاي خيسمون رو عوض كرديم.شما هم بيدار شدي.نهار درست حسابي نخورده بودي و ازم غذا خواستي و شروع كردي به چلوكباب خوردن!!تا از ترافيك برگشت بياييم بيرون ديگه نزديكاي غروب بود.قرار بر اين شد كه يه جا تو دماوند بايستيم و بقيه غذاي نهار رو بخوريم ولي شما خيلي بدقلقي كردي و به شدت خوابت ميومد.به مامان خبر دادم كه ازشون جدا ميشيم و برگشتيم به سمت تهران.رفتم صندلي عقب و بغلت كردم و زودي خوابت برد.چون منطقه کوهستانی بود آفتابش خیلی تند بود و مردها حسابی سوختند.شما هم بازوهات اساسی سوخت.هنوزم بعد 2 هفته سیاه سوخته موندی!!
فرداش عمه جون و بقيه رو براي شام دعوت كرده بودم.يه جورايي وليمه مكه به عمه اينا هم بود.مامان ايران صبح گفت پريناز رو بيارين اينجا تا بتونين به كاراتون برسين.ما هم درجا قبول كرديم و شما رفتي خونه ماماني.شب خيلي خوش گذشت دورهمي.خاله مرجان سر چیدن میز شام احساسات هنریش گل کرده بود و همش تو دست و پای من و خاله سارا بود و از مراحل تکمیل کار عکس می گرفت!
جمعه قبل، دايي مهدي می خواست برگرده دزفول.شب قبلش براي گودباي پارتي،گفتم بيان خونه ما و پيتزا پارتي راه انداختيم!
اون شب هوس کرده بودی فرشته بشی!محو تماشای فیلم کلاه قرمزی و بچه ننه هستی!
جمعه صبح رو با عبارات شیرین"حالا پس من چیکار کنم؟" "یه جا منو ببرین گردش کنم" "حوصله ام سر رفته!!"شروع کردی.ما هم گفتیم در اختیارت باشیم دیگه.بردیمت خانه بازی ولی انگار ملت قبل ظهر جمعه حال بیرون اومدن نداشتن و فقط یه بچه اونجا بود.اصولا شما بازی و پارک و اسباب بازی و ...رو فقط به واسطه وجود بچه های دیگه خیلی دوست داری.خلاصه یک دقیقه بیشتر یه بازی رو نمی کردی و دوباره می گفتی حالا چیکار کنم؟؟!!ما هم زود برگشتیم بس که غر زدی.پول باباته دیگه راااااحت هدر بده!
عصری رفتیم یه سری بازی های فکری جدید خریدیم.چون اصولا خیلی زود از یه باز یخسته میشی.خیلی وقت هم بود چیزی نخریده بودم.خلاصه یه سری پازل و جورچین و ...خریدیم.بعد هم رفتیم که من شلوار بخرم که زهی خیال باطل .یادم نمیاد شما رو برده باشم خرید و تونسته باشم خرید کنم.فقط قسمتمون یه بستنی خوردن بود و بی خیال شلوار شدم.وقتی رسیدیم سریع رفتی سراغ پازل هات.خیلی ذوق داشتی و هر کدوم رو می خواستی درست کنی خیلی بامزه می گفتی:حالا ببینیم این چه شکلی میشه؟؟بعد هم درست میکردی و جیغ و هورا...گرچه فعلا این بازی های جدید به گوشه اتاقت منتقل شده و طرفش هم نمیری.خب نروووووووووو
برای حسن ختام مرداد ماه هم 5 شنبه شب خونه عمو مهدی دوست بابایی دعوت بودیم و خیلی خوش گذشت.شما و علی هم خوب بازی می کردین.گرچه به وضوح شما زورگوتری!!شایدم اون خیلی بی دفاع و مظلومه.مامان و باباش امسال عازم تمتع هستند و در تدارک سفر.من که یه حالی ام.می دونم مامانش قراره چی بکشه و دلم براش کباب میشه.خدا کمکش کنه...
این روزها با نقاشی و به قول خودت "رنگ آمیزی"خیلی حال می کنی.مدتها میتونی بشینی و رنگ کنی البته در کنار من!این خصوصیاتت خیلی شبیهه خاله مرجانه.
عاشق بافتن موهاتممممممم
امیدوارم شهریور هم مثل مرداد یه ماه پر تنوع و قشنگ باشه....