پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

لذت گوشت!!

مامان من نميخوام بزرگ بشم....من نمي خوام گدم(قدم) بلند بشه....اصلا نمي خوام برم مدرسه... چرا دختر گلم؟؟ خب ديگه نمي خوام.بيا گوشتهاي گذامو بردار!! ...
18 آذر 1392

سوال فلسفی

اصولا من از یک روزگی دخترک علاقه داشتم ببرمش دکتر برای قد و وزن.هی به مرور سعی کردم پا روی علاقه ام بذارم ولی خب دیگه مرضه دیگه!روزی که پریناز 3 سالش شد به هادی گفتم میخوام ببرمش برای پایش رشد!!چقدر هادی مسخرم کرد بماند !!خلاصه نبردمش تا این هفته که کمی سرماخورده بود و بهانه جور شد دیداری با مطب دکتر تازه کنیم.کیپ تا کیپ مریض نشسته بود و ما هم چون وقت نگرفته بودیم بین مریض بودیم و باید با حسرت بیمارای وقتی که می رفتن داخل رو نگاه می کردیم.همینجور نشسته بودیم و من از اعماق درونم بازی اختراع می کردم تا دخترک حوصله اش سر نره!یهو با تن صدای بلند مخصوص خودش گفت:مامااااااان تو داروسازی؟؟؟منم با خجالت از اینکه لابد ملت میگن یاد بچش داده هرجا رسید...
7 آذر 1392

هلو مامان!

پريناز:مامان بيا خارجكي حرف بزنيم. مامان:هلو پريناز پريناز:هلو مامان مامان:هاو آر يو؟ پريناز: تنك يو بعدم يه لبخند رضايت و از سر ذوق كه "مامان ديدي چه گشنگ خارجي حرف مي زنم!!" ********************************* مامان:سلاااااام عزيزم پريناز:الكي سلام عزييييزم!(عليك سلام) ********************************* ...
18 آبان 1392

دلم هوای مدینه کرده...

یاد روزهایی که تو صحن مسجد النبی راه می رفتم و زیر لب می خوندم:امون ای دل...امون ای دل....امون ای دل امون از غریبی....    خدایاااااااااا چقدر دلم تنگه برای گنبد سبزش... ...
15 آبان 1392

و اما جمعه 3 آبان!

امسال تولد دختر نازنازی درست می افته به بحبوحه عاشورا .من و هادی تصمیم گرفتیم به حرمت روزهای عزاداری امام حسین امسال تولد دختر عسلکمون رو زودتر برگزار کنیم.تصمیم بر عید غدیر بود که متاسفانه به دلایلی نشد برنامه پیش بره و افتاد به فرداش روز جمعه.راستش به دو دلیل یکی به خاطر تنوع دادن در مدل تولد و دیگری نداشتن حس و حال خونه سابیدن! تولد رو بیرون گرفتیم.به پریناز و سامان از همه بیشتر خوش گذشت. امیدوارم به بقیه مهمونامون هم خوش گذشته باشه.بنا به خواست پریناز جونی کیکش رو "دورا"انتخاب کردیم. خدای بزرگ و مهربونم نعمت رو حقم تموم کردی با داشتن اطرافیانی که دوستمون دارن و دوستشون داریم.همشون رو برامون صحیح و سلامت نگه دار.خدای مهربونم از ای...
7 آبان 1392

این شب تنهایی...

جدا" وقتی آدم تنهاست چقدر زمان دیر می گذره.وقتی دخترک کنارت نیست که مدام گیر بده باهام بازی کن یا وقتی آشپزی نمی کنی و حاضر و آماده میری غذاتو می خوری اونقدر وقت اضافه میاری که حوصله ات هم سر میره!امروز صبح اومدم ماموریت و تا ظهر درگیر کارای اداری بودم.ولی از ظهر که اومدم هتل هی وقت تلف میکنم بازم وقت زیاده!عصری حوصله ام سر رفته بود یه سر رفتم بازار!خداییش تو تهران زندگی کردن سطح توقع آدمو بالا می بره و دیگه لذتی از مراکز خرید معمولی نمی بری. دلم برای عشقم و نفسم تنگ شده... خدایا ممنون که دل ما 3 نفرو عمیق به هم پیوند دادی... ...
6 آبان 1392

درد بی خوابی!

ساعت 5:30 صبح... زهرا   زهرا   پاشو نمازتو بخون... از خواب ناز بیدار میشم.وضو می گیرم.چشمام درست حسابی باز نمیشه.فقط شانس میارم که تو نماز شک بین رکعت اول و دوم نمی کنم!!همزمان که سلام نماز رو میدم به سمت تخت متمایل میشم و ولو میشم رو تخت.صدای نفس بلند هادی نشون میده که خوابش برده.چشمامو می بندم... "چرا فلانی تو کار من دخالت می کنه؟...چرا من به فلانی حرفامو میگم میره به فلانی میگه؟...اگه فلانی بی احترامی کنه منم متقابل عمل می کنم..." واااااای چقدر فکر و خیال میاد به سرم.خواب از سرم می پره.هر 5 دقیقه چشمامو باز می کنم و ساعت رو می بینم.آخرین بار یه ربع به هفت رو دیدم.انگار خوابم برد.آلارم مزخرف موبایل نشون ...
28 مهر 1392