خاطره زایمان
مامانی جونم میخوام خاطره روزی رو برات بگم که رسما مادر شدم... بالاخره بعد از ۹ ماه زندگی نی نی تو دل مامانی وقتی مامانی دید نی نی تصمیم نداره از جای گرم و نرمش تکون بخوره و پایینتر بیاد توکل کرد به خدا و تن به سزارین داد... روز پنج شنبه ۲۷/۸/۸۹ ساعت ۵/۶ صبح بعد از اینکه بابایی من رو از زیر قران رد کرد و برام دعا کرد به سمت بیمارستان پارسیان راه افتادیم.خیلی زود رسیدیم.من رو به بلوک زایمان اتاق تحت نظارت راهنمایی کردند و بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم و گان پوشیدم روی تخت خوابیدم و کارهای مقدماتی مثل سرم و بیوگرافی و ... شروع شد.خیلی آروم بودم و به چند ساعت دیگه که دختر نازم رو بغل میگرفتم فکر میکردم.خانم پ...
نویسنده :
مامان پریناز
11:10