و اما جمعه 3 آبان!
امسال تولد دختر نازنازی درست می افته به بحبوحه عاشورا .من و هادی تصمیم گرفتیم به حرمت روزهای عزاداری امام حسین امسال تولد دختر عسلکمون رو زودتر برگزار کنیم.تصمیم بر عید غدیر بود که متاسفانه به دلایلی نشد برنامه پیش بره و افتاد به فرداش روز جمعه.راستش به دو دلیل یکی به خاطر تنوع دادن در مدل تولد و دیگری نداشتن حس و حال خونه سابیدن! تولد رو بیرون گرفتیم.به پریناز و سامان از همه بیشتر خوش گذشت. امیدوارم به بقیه مهمونامون هم خوش گذشته باشه.بنا به خواست پریناز جونی کیکش رو "دورا"انتخاب کردیم.
خدای بزرگ و مهربونم نعمت رو حقم تموم کردی با داشتن اطرافیانی که دوستمون دارن و دوستشون داریم.همشون رو برامون صحیح و سلامت نگه دار.خدای مهربونم از اینکه لیاقت 3 سال مادری کردن برای فرشته ات رو نصیبم کردی شکرگزارت هستم.خدایا کمکم کن قدر تک تک نعمت هات رو بدونم و ناشکری نکنم...
ابتکار خاله سارا در دعوت کردن از کوچولوهای توی رستوران برای سهیم شدن در جشن ما:
اینم آخر شب و عشق کردن دخترک با کادوهاش:
و اما بگم از صبح روز تولد که من و بابایی و پریناز سرخوشانه تازه رفتیم کادو بخریم!از قبل تصمیمم به قطار بود و براش خریدیم.تو یکی از مغازه های مرکز خرید دنبال گیره روسری بودم که چشمم به تبلتی افتاد که روی میز بود و داشت فیلم های مختلف از سوراخ کردن گوش نشون میداد.دخترها و خانوم هایی که پیش آقای مغازه دار اومده بودن و با خوشحالی گوششون رو برای اولین بار و گاهی پنجمین بار سوراخ می کردن.با اینکه حالا حالا ها اصلا تصمیم به اینکار نداشتم یهو هوس کردم.آقا هم کلی توضیح داد که 25 ساله اینکارو می کنه و خیلی وارده.برام تجربه مهم تر بود تا الزاما انجام این کار پیش پزشک.چون گاهی پزشکان چون دیر به در اینکارو انجام میدن دستگاهشون خوب عمل نمی کنه و فاجعه به بار میاد!زنگ زدم پدر و دختر اومدن و به زووووووور و اصرار هادی رو راضی کردم.آقا خیلی وارد بود به کارش.با کلی سرگرم کردن پریناز با وسایل مختلف مراحل بی حسی و نشونه گذاری رو انجام داد و بعد هم اصل ماجرا!!که البته همراه شد با کمی آبغوره گیری پریناز البته خیلی خیلی کم در حد یک دقیقه.و بدین ترتیب دختر ما حسابی بزرگ شد و شد یه دختر خانوم تمام عیار!!حالا دیگه اگر کار بدی بکنه بهش میگیم:ببین شما دیگه گوشواره داری یعنی خیلی بزرگ شدی نباید این کارو انجام بدی!
شب قبل از اومدنم به سفر مراسم عروسی دایی سامان دعوت بودیم.من که از صبح به طرز فجیعی بدو بدو داشتم باز آخر شب با شرکت تو عروسی یه کم دلم وا شد!
عینکت تو حلقم عروسک!