پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

خدایا کمکم کن

پارسال یه همچین شبی از اون سفر نورانی برگشتم.دل تو دلم نبود که پاره تنمو بغل کنمو ببوسم.تا صبح تنش رو بو کردمو مست شدم.ولی امشب با صدای بلند من خوابید.با دعوای شدید من و باباش.نمیدونم با مشکلی که چند وقته برامون پیش آورده چیکار کنم.نه نرمش و مهربونی نه جایزه و تشویق نه دعوا و بی محلی هیچکدوم تاثیری نداشته و من به شدت عصبی ام از این وضعیت.فقط خدا باید بهم نظر کنه ... ...
19 فروردين 1393

سلام سلام بهار جووووون!

آتیش پاره جیگر مامان!سال نو مبارک عزیزم.الهی که به حق دل پاک تو خدا لطفش رو امسال هم شامل حال ما بکنه و سال سرشار از آرامش داشته باشیم به همراه سلامتی عزیزانمون.امسال پیش از سال تحویل شور و شوق خاصی داشتی.تو مهد کودک در مورد هفت سین خیلی باهاتون صحبت کرده بودن و شما ذوق زده بودی که داریم سفره هفت سین می چینیم.بماند که چقدر شیطنت کردی و هرچی من تو سفره میذاشتم یهو نیست می شد و سر از اتاق ها در میاورد!پیش از سال تحویل همیشه یه حس خاصی دارم.یه بغض خاص که تلخ نیست.یه دل پر آرزو.با بابا هادی قران خوندیم و منتظر لحظه تحویل سال شدیم.صدای نقاره های حرم امام رضا نشون از شروع سال جدید داشت.همدیگرو بوسیدیم و شاد بودیم از کنار هم بودن. روزهای او...
11 فروردين 1393

آخرین دلنوشته سال 92 برای دخترم

نازنین مادر...یک سال دیگه رو هم کنار هم گذروندیم با شادی ها و غم ها و فراز و فرودها.چه خوبه که خدا ما آدمها رو فراموشکار خلق کرده تا یادمون بره روزهایی رو که غم تو خونه دلمون جا کرده بوده.دختر نازم سالی که گذشت مثل سال های قبل همراه بود با تغییرات خیلی زیاد و گاها عجیب و غریب رفتار و اخلاقیات شما!می تونم بگم که شاید نیازت به مراقبت جسمی خیلی کمتر شد ولی چندین برابر بیشتر از قبل نیازمند مراقبت روحی و اخلاقی بودی.سالی که همراه بود با شکوفا شدن خیلی شدید حس استقلالت که هرچند به من و بابا نوید بزرگ شدن شما رو می داد ولی گاهی انرژی خیلی زیادی از ما می گرفت چون مجبور بودیم در عین اینکه بهت آزادی میدیم مراقب تربیت صحیحت هم باشیم.یکی از دغدغه...
29 اسفند 1392

خداحافظ ای ....

آخرین ساعت های سال ٩٢ رو دارم می گذرونم.حال خاصی دارم.کمی دلم گرفته.دلم صفای پارسال رو میخواد.دلم شور و شوق انتظار دیدن خونه خدا رو می خواد.از طرفی هم خیلی خوشحالم.خیلی ذوق دارم.دلم میخواد پرونده تلخی ها و نا آرومی ها و کینه های امسال رو ببندم و ذهنمو رها کنم از هر چیزی که تو این سال آزارم داد.دارم لحظه شماری می کنم برای یه شروع تازه که ریه هامو پر کنم از هوای عشق و محبت و دلگرمی و صفا و بودن های دور هم...کاش همون قدر که راحت دیگرانو می بخشم دیگران هم منو بابت همه آزار و اذیت ها و بد قلقی هام ببخشن...کاش می شد به همه آدم های دوروبرم بگم که از صمیم قلبم دوسشون دارم حتی وقتهایی که ندونسته و ناخواسته رنجوندمشون...خدای بزرگ من شکرگزار نعمت بزر...
28 اسفند 1392

تولده تولدددد

امروز تولد دو تا فرشته نازنينه.آبجي گولوي نازمو و اون يكي آبجي گولوي نازم!!هه هه هه.هفته پيش جشن خاله مرجان جون رو خونه مامان اينا برگزار كرديم.ديشبم جشن خاله ساراجونو تو يه سفره خونه سنتي كه خيلي هم خوش گذشت.به خانوم كوچولو هم خيلي خوش گذشت عزيييييزم.جاي دايي مهدي جون همش خاليه بينمون كه ايشالا خدمتش تموم بشه و به جمعمون اضافه بشه. اين روزا درگيرم.شركت و كلاس زبان و خونه و تميز كاري و خريد و ...واقعا نمي فهمم چطوري زمان ميگذره.يه مرضي هم دارم وقتي خيلي خسته ام خوابم به هم ميريزه و بد ميخوابم.براي همين همش خسته ام و خواب آلوووووود.ياد پارسال به خير كه با چه دل خوشي خونه تكوني كردمو مهياي سفر حج شدم.كاش بازم اون انتظارهاي شيرين تكرار ...
12 اسفند 1392

پشتکار!

اصولا یکی از دلایلی که هیچ وقت دلم نخواسته برم سراغ تخصص اینه که من اگه توی یه کاری وارد بشم تا ته دیگشو درنیارم ول نمی کنم!یادم میاد روزای امتحان تو  مدرسه و دانشگاه رو که خودمو به معنی واقعی کلمه می کشتم.حاضر نبودم کوچکترین جمله یا تمرینی جا بمونه و من نخونده برم سر امتحان.اونروز وقتی مرجان بهم می گفت میخوام برای کنکور فقط ریاضی 2 رو بخونم و ریاضی 1 رو ول کنم شاخام داشت از توی گوشام می زد بیرون!!آخه اینهمه فرق بین من و آبجیم؟؟حکایت روزهایی که درگیر حفظ قرآن بودم هم همینطور بود.گاهی وقتا خودمو حبس می کردم تو اتاق و هی دوره می کردم.یادمه یه بار چندین روز پشت هم همینجووووووور داشتم قرآن می خوندم بابا پرسید:مسابقات سراسری قرانه؟؟گفتم نه...
1 اسفند 1392

هوای سفر

نازپری دردونه مامان....یه چند روزی بار و بندیل بستیم و رفتیم سفر.کجا؟شمال.با اینکه هفته قبلش خیلی برفی بود و اوضاع قاراشمیش ولی دیگه خبری از سرما نبود و هوا عالی بود.خیلی بهمون خوش گذشت که مهم ترین علتش همکاری شما بود.تازه تازه معنی خوش گذشتن تو سفر با بچه رو دارم می فهمم و با خودم میگم چرا زمانی که کوچیکتر بودی اینقدر بابت ناهماهنگیهات تو سفر حرص می خوردم.همه چی گذشت و شما بزرگتر و عاقل تر شدی فقط من بودم که یه وقتایی بیش از اندازه حرض و جوش غذا و شیطنت هاتو میخوردم.دیگه الان تو رستوران خیلی خوب همکاری می کنی.یه وقتی هم ممکنه نخوای غذا بخوری ولی محاله که من حرص بخورم!!الانم چیزی از شیطنتت کم نشده ولی به خاطر بزرگ شدنت میدونی که اگه از مام...
26 بهمن 1392

دختر بامزه!

من نمی فهمم چه صیغه ایه باید بچه ها رو زور زورکی برد دستشویی!انگار اون چند ثانیه از عمرشون کم میشه حیفشون میاد.خونه خودمون باشیم اصلا کاریش ندارم تا خودش بگه.همیشه هم گفته و مشکلی نداشتم ولی خونه دیگران کمی اضطراب می گیرم.مخصوصا مامان ایران که هی هول میندازه به جون آدم که خب به زور ببرش الان خونه رو نجس میکنه!هرچی ام میگم اینکار زوری نیست و خودش میاد میگه باز هم بهم استرس میدن.چند روز پیش که اونجا بودیم دیگه اینقدر وضعیتش بحرانی بود که نمی تونست رو دوپا وایسته و هی بالا پایین میرفت.دیگه مجبور شدم تو یه عمل غیر اخلاقی با جیغ و گریه ببرمش.تو مسیری که بریم دستشویی جیغ و دااااااااااد که من جیش ندارمممممم.بردم نشوندم اونم همچنان داد می زد که جی...
10 بهمن 1392