پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

یه پیوند 10 ساله

شاید قبلاها فکر میکردم اوووو چه خبره 10 ساله طرف ازدواج کرده خسته نشدن از هم؟؟!!ولی امان از عمر که به چشم برهم زدنی می گذره و خدا رو شکر به خاطر گرمای عشق...                                                                                     ...
24 ارديبهشت 1394

باز هم اردیبهشت...

آخ که نفسم برید تا فروردین تموم شد.عجب ماهی بود.به بلندی کل سال بود انگار! و حالا رسیده اون ماهی که من عاشقشم.که خود خود بهاره...ولی چی شده که دلم میخواست امروز به جای 1 اردیبهشت 31 اردیبهشت بود شاید می شد یه نفس عمیق بکشم... بازهم نیمه وقت سرکارم و البته به شدت جویای کاری برای پر کردن روزهای خالی که بلکه چرخ زندگی بچرخه!! خدا رو هزار مرتبه شکر که هستیم...که دور همیم...که نازنینم روزی هزار بار وجودمو غرق بوسه میکنه و از ته دل میگه خیییلییی دوستت دارم...که انگار راستی راستی بزرگ شده...و انگار منم بزرگ شدنشو پذیرفتم...به سلیقه اش به نظرش و به خواسته هاش احترام میذارم و فقط دلم میخواد خوشحال باشه از بودنش در کنار ما...خدایا ببخش...
1 ارديبهشت 1394

شیرین زبونم

صبح روز 12 عید دخترک از خواب پاشد... مامان امروز خونه کی میریم؟ دخترم میریم پارک نهار می بریم.پارمیدا هم میاد واااااااای مامان مرسی از خبر خوبت.روز مادر برات یه کادوی خوشگل میگیرم.یه بلوز خوشگل با یه روسری خوشگل! الهی من فدای زبونت بشممممم   ...
15 فروردين 1394

سال 94 مبارک

شکرخدا که بهمون سلامتی داد که یه سال تحویل دیگه کنار هم باشیم و از خدا سلامتی عزیزانمون رو بخوایم.سال نوی ما تو رامسر تحویل شد کنار خانواده و دورهم.چند روزی شمال بودیم و برگشتیم و الان هم مشغول دید و بازدیدای عید هستیم.دخترک خونمون امسال خیلی خوب عید رو درک کرده و خوشحاله.از چند تا تیکه لباس نو...از سفر...از مهمونی...از عیدی گرفتن...حسابی هم شیطنت میکنه!از خدا میخوام امسال سال خوشی و نعمت و برکت برای همه باشه و کسی طعم تلخ بیماری رو نچشه.         ...
5 فروردين 1394

عید مبهم...

شاید به جرات بگم اولین سال در عمرمه که اینقدر بی تفاوتم به شروع سال نو.اصلا دریغ از ذره ای ذوق و شوق که در وجودم برای اومدن سال نو باشه.علتشو میدونم ولی کاری از دستم برنمیاد جز صبر و انتظار.شاید استرس  این روزها و شرایطی که برامون پیش اومد حس و حالمون رو گرفته و چون ماههای سختی رو گذروندیم انرژی و رمقی برای مقابله با این استرس نداریم.ولی دلم روشنه که با شروع سال جدید دفتر دلتنگیای امسالمو میبندم و فراموش میکنم هر چه بر ما گذشت...خدایا خودت شاهدی که صبوری کردم و میدونم که جواب صبرم پیش توست.حال ما رو بهتر و بهتر کن... ...
28 اسفند 1393

در انتظار بهار...

انصافا اسفند،ماه بی نظیریه.یک ماه پر از شور و هیجان و نشاط...یک ماه پر از انتظار های قشنگ...خوشحالم که اسفند امسال در کنار سختی هایی که وجود داره ،آرامش بر زندگیمون حکمفرماست.خوشحالم که دخترک خونه ما با تغییرات خیلی خوب مواجه شد و خیال ما رو کلا راحت کرد.از همه مهم تر خوشحالم که دیگه تمیزکاری آنچنانی ندارم و میتونم بشینم لذت زندگی رو ببرم!هوس کردم بازار هم برم تا عید و شور و حال مردمی که در حال خریدن و فروشنده هایی که کنار خیابون جنسهاشونو میفروشن رو ببینم....میدونم و مطمئنم که سال خوبی در پیش دارم بهتر از امسال و پربرکت از امسال... ...
2 اسفند 1393

حالمون خوبه!

بعد از روزهای خیلی خسته کننده بعد از جابجایی دیگه الان تا حدی مرتب شدیم و داریم خستگی در میکنیم!البته اگر کار بیرون بذاره که یه نفس بکشیم!!دخترکم خیلی خونه جدیدو دوست داره و این مدت بس که خونه مامان بزرگاش بوده دیگه میخوایم بریم جایی میگه نهههه بمونیم خونه خودمون!همش دل دل میکنم واسه عید و یه استراحت حسسسسابی و انشالله یه سفر یه خستگیمون در بره. دوستت دارم خدااااا ...
13 بهمن 1393

شاخ غولو شکوندیم!

آخ که چقدر خسته ام ولی یه خسته شاد با یه خستگی لذت بخش!بالاخره دیروز اسباب کشی کردیم و 12-10 روز از تاریخ مقرر زوتر اسباب رو بردیم چون دیگه از خونه شلوغ و پلوغ خسته شده بودمو دلم میخواست به ثبات برسم.خیلی انتظار روز اسباب کشی رو می کشیدم و دیروز وقتی آخرین وسیله ها رو تو خونه جدید خالی کردن یه نفففس راحت کشیدم و دیگه به اینکه باید اینهمه اثاث رو جابجا کنم فکر نمی کردم. پریناز با وجود مخالفت خیلی زیادی که با تعویض خونه داشت ولی بالاخره نرم شد و ذوق کرد از اینکه به خونه جدید بره ولی طفلک بچه هنوز خونه جدید رو ندیده.منم روز اسباب کشی نذاشتم خونه بمونه چون میدونستم از جابجایی زیاد دل خوشی نداره و ممکنه ضربه روحی بخوره.حالا این یکی دو رو...
4 بهمن 1393

مادر که باشی...

مادر بودن شیرین ترین حس دنیاست.شاید اگر بشه فقط یه امتیاز برای زن نسبت به مرد قائل شد همین توانایی مادرشدنه.ولی به همون اندازه هم تلخه و عذاب آور...یه جور جمع تناقض ها.همون لحظاتی که در اوجی از احساس عاشقانه مادرانه یهو یه اضطراب میفته به جونت از اینکه مبادا روزی گزندی بهش برسه...هرچی این روزها فرشته کوچولوم نهایت مهربونیش رو نثارم میکنه و اشباعم میکنه از محبت،به همون اندازه دلم میرنجه از اینکه نکنه خاری به پاش فرو بره...خودمم نمیدونم چمه فقط از ته دلم از خدا میخوام و التماسش می کنم که هیچ مادری آسیب فرزندشو نبینه... ...
10 دی 1393