پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

روزهای خدا

هفته پیش روز 28 صفر پریناز دید که تعطیله و مهدکودک نمیره گفت :میدونی امروز چه روزیه؟گفتم چه روزیه؟گفت امروز روز عنایت خداست!باورم نمی شد که همچین کلمه ای رو بتونه تلفظ کنه حتی!و چقدر قشنگ گفت دختر نازم چون واقعا عنایت خدا شامل حالمون شد... ...
6 دی 1393

جشن تولد 4 سالگی

بالاخره بعد از مدتها تلاش،جشن تولد 4 سالگی دخترکمون با تم درخواستیش که باب اسفنجی و پاتریک بود برگزار شد.مهمونی خوبی بود.30 نفر مهمون داشتیم که تلاش کردم خوب پذیرایی کنم تا به همه خوش بگذره.با اینکه خستگی جسمی زیادی داشتم ولی سرشار بودم از انرژی . مهم ترین قسمتش خاطره قشنگیه که تو ذهن فرشته کوچولوم نقش بسته و هر لحظه میگه واااای تولدم چه خوب بود چه خوش گذشت! و دو یار دوست داشتنی همیشه ناسازگار! ...
2 آذر 1393

تولدت مبارک نازنینم

پریناز قشنگم....فرشته مهربونم....4 سال پیش در همچین روزی قدم به خونه دل ما گذاشتی و به زندگیمون صفا و گرما بخشیدی.چقدر از بودنت و وجود معصومت احساس در اوج بودن دارم.دخترکم عاطفه تو بزرگترین و لذت بخش ترین سرمایه زندگی من و باباست.هر "دوستتون دارم" گفتنت ،ضربان قلب ما رو بالا می بره و امید به زندگیمون رو بیشتر.خدا وجود نازنینت رو از بلاها و غم ها دور کنه و به ما کمک کنه تا هنر خوب زندگی کردن رو بهت یاد بدیم...کلمه ها یاریم نمی کنه که عمق احساسمو بهت بگم ولی اشک چشمام شاهده بر عاشق بودنم... ...
27 آبان 1393

یه سفر خوب

بعد از یه مدت کار فشرده و درگیری های ذهنی شدید،احتیاج زیادی به یه سفر خوب داشتیم.شرایط مهیا شد و رفتیم مالزی.خیلی خیلی خوش گذشت و همه جوره عالی بود.پیش از سفر چون پیش بینی می کردم که پریناز طبق معمول راه نمیاد و همش تنبلی میخواد بکنه رفتم و یه کالسکه عصایی واسه نی نی مون خریدم!!!و چقدر کار عاقلانه ای کردم چون اونجا بیشتر جاهای گردشی رو خودمون می رفتیم و وابسته به تور نبودیم برا همین هم پیاده روی زیاد بود هم مسیر های متعدد.و باوجود کالسکه پریناز آرامش زیادی داشت ما هم راحت تر بودیم.قبل سفر همه مسیرها و نقسه ها رو در آورده بودم و انگار سفر دومم بود بس که اطلاعات داشتم!هوا هم خیلی خوب بود و بیشتر از گرما ،شرجی بودنش برامون جدید بود که اونم رو...
16 آبان 1393

مهر دوست داشتنی

بگذریم که من کلا عاشق پاییزم ولی کل پاییز یه طرف و مهر ماه یه طرف.به طرز عجیبی مهر ماه دوست داشتنی من زود گذشت و البته خوش گذشت!از گفتن جمله معروف "سرم خیلی شلوغه" خوشم نمیاد ولی نمیدونم چرا سرم خیلی شلوغه!!یه چیزایی در راستای هم تو ذهنمن و باید انجام بشن و واقعا وقت و انرژی کم میارم.بخصوص که من اصل وقتم تا زمانیه که بدون پریناز هستم چون وقتی با هم باشیم کارای خارج از خونه رو نمی تونم انجام بدم. اول از برنامه رژیمم بگم که الان حدود یک ماه ازش می گذره و خیلی واسم راضی کننده بوده با اینکه به خودم سخت نگرفتم و فقط عادات غذایی بدم رو ترک کردم.اونقدر رو خودم و تصمیمم مسلطم که منی که با دیدن بستنی عمو رحیم و امثالهم غش و ضعف میر...
22 مهر 1393

توجه!

--بابا هادی ممنون که برام آبمیوه خریدی --خواهش میکنم عزیزم --چون کار خوب کردم بهم توجه کردی برام آبمیوه خریدی؟ --بابا:   --مثل اوندفعه که خاله سارا بهم توجه کرد و گذاشت عکسای گوشیشو ببینم! ------------------------------------------------------------------------------------------- مامان بزرگ چایی ریخت و همه خوردیم.بعد عمو رو صدا کرد که بیا چاییت یخ کرد.عمو گفت من میل ندارم نمیخورم.مامان بزرگ گفت من به خاطر تو چای لاهیجانی دم کردم. --پریناز با قیافه غصه دار:کاشکی مامانی به فکر مامان و بابای منم بود! ------------------------------------------------------------------...
11 مهر 1393

آی کودکی...

تو عالم مادری هر چیزی میتونه اونقدر لذت بخش باشه که آدمو به عرش برسونه...همونقدر که رنگ و وارنگ کردن 20 تا ناخن یه دختر کوچولو دلچسبه،زدن 100 تا برچسب اسم روی تک تک لوازم تحریرش هم حال آدمو خیلی خوب می کنه...حقیقتا دلم می خواست همه اینا مال من بود با لذت یک لحظه کودکی... ...
8 مهر 1393

این دنیای نه چندان بزرگ!

-چند وقت پیش یه روز وقت دکتر داشتم.قرار بود پرینازو ببرم خونه ساراجون.ذهنمم درگیر فکر و خیال بود.در حال رانندگی یه خطای بزرگی هم کردم و داشتم جواب اس ام اس می دادم که یهو گوووووومب!کوبوندم به ماشین جلویی!حالا این اتفاق تو یه بزرگراه خیلی دور از خونه افتاد.ماشین جلویی آقای محترمی بود که دقیقا پسر کوچولوش عین پریناز پشت ماشین دراز کشیده بود.با کلی عذرخواهی قرار و مدار تعمیر ماشین ایشونو گذاشتیم.این جریان گذشت...چند هفته بعد یه روز رفته بودم پرینازو از مهد بردارم یه آقایی هم اومده بود دنبال پسرش.به نظرم خیلی آشنا اومد.ولی سلام علیک نکردم!ذهنم جواب نمیداد که این کیه.تا اینکه یه لحظه دو زاریم افتاد که بعله همون اقاییه که باهاش تصادف کردم و جالب...
6 مهر 1393