شیش...شیش...شیش ساله شد زندگی!
دختر نازنینم
روزهای زندگی خیلی خیلی زود می گذره.یعنی تا چشم به هم میذاریم میان و میرن و خدا کنه این وسط دل کسی رو نشکنیم و فقط بندگی خدا کنیم.
این روزها من و بابایی 6 ساله شدن زندگیمونو جشن گرفتیم و از خدا می خواهیم جشن 60 ساله شدن زندگیمون همراه با نوه یا نوه های خوشگلمون هم ببینیم انشالله...
شب 21 تیر بابایی مهربون با گل و کیک و کارت تبریک وارد خونه شد.شما اون روز خیلی بازی کرده بودی و مجبور شدم زودتر بخوابونمت.جشنمون رو 3 نفری برگزار کردیم البته نفر سوم شما نبودی خاله مرجان بود که چند روزی مهمونمون بود.بابایی تو کارت تبریک وعده یه شام دو نفره داده بود که فردا شبش یعنی زمان شام 6 سال پیش عروسی ! 2 نفری رفتیم و یه شام بی دردسر خوردیم!!!
با بابا جونی داشتیم این سال ها رو مرور می کردیم.3 سال اول زندگیمون که تو برج بودیم خیلی سالهای بی دغدغه ای بود.زیاد به دوردست فکر نمی کردیم.همش سفر و خوش گذرونی و روزهای رمانتیک!!دو سال بعدی کمی متفاوت تر بود.روزهای انتظار تولدت و ماه های اول تولدت تو یه خونه دیگه.و سال ششم تو خونه خودمون با سختی های خیلی بیشتر.البته اینکه میگم سختی منظورم شکایت نیست.بالاخره شرایط خیلی تغییر کرد.روزهایی که هر روز بوی پی پی از خونه به مشام می رسه.روزهایی که مامان با صدای بلند لالایی میگه تا دخترک دست از مقاومت برای خواب برداره.روزهایی که مامان عصبانی میشه از غذا نخوردن دخملی.روزهایی که دختری عشقش میکشه غررررر بزنه!!و البته روزهایی سرشار از شیرینی.روزهایی که دخملی ناز میکنه و سرشو رو شونه های مامان و بابا میذاره.روزهایی که ازمون میخواد براش دست بزنیم تا نانای کنه.روزهایی که با حرفهای جدیدی که میزنه سورپریزمون می کنه.روزهایی که میره و میاد و از مامان نام نام(غذا)میخواد!!....
خدایا این جمع گرم و صمیمی رو برامون گرم تر و گرم تر کن.خدایا 2 عشق نازنینمو همیشه در پناه خودت سلامت نگه دار.
روز جمعه قرار شد من و بابایی تدارک نهار ببینیم اونم یه جای خوب به اسم ارنگه!!مامان جون اینا و پسرعمه حامد و هومن رو هم دعوت کردیم.واااااااقعا خوش گذشت.شما هم که تو ارنگه دل سیییییر شیطنت می کنی.
دخملی در حال چیدن و فوت کردن قاصدک:
مامانی و پریناز:هوهو چی چی...
همیشه دوست داری از ما عقب بیفتی و بعد عین یه بچه ٥ ساله بدوی!
جونت به جون چوب شورت بسته اس!
یه کم آب بخورم تشنه ام شد!
آخ جووووون آب بازی
وااای ببین پسر عمه کجا رفته.منم میخواااام!
از احوالاتت کمی بگم.این روزها خیلی بانمک حرف می زنی.وقتی جایی میری ماجراهای اونجا رو به زبون خودت میگی البته کسی چیزی نمی فهمه ولی انگار خیلی واقعی داری حرف می زنی.کلماتت داره بیشتر میشه:اینجا و اونجا(که خیلی وقته میگی).آب.چوب شور.مورچه.موشی.دوغ.شیر....
یکی از کارهای مورد علاقه ات اینه که یه بالش و ملافه و یه عروسک دست می گیری و هی میذاری روی پات و نی نی رو میخوابونی.چنان محکم هم به پشت نی نی میزنی و پیش پیش می کنی یعنی بخواب نی نی!(بیچاره نی نی اینجوری زهره ترک میشه که!)
خودتم اینکارو با خودت زیاد میکنی.تشک و بالش و ملافه ات رو برمیداری و مثلا می خوابی.
شب ها خودت می خوابی یعنی دوست نداری رو پام بذارم.اینقدر ورجه وورجه می کنی که میگیری یه طرف می خوابی!
سی دی های با نی نی رو خیلی دوست داری و هرکدومو صد بار هم ببینی بازهم دوست داری.با شخصیت ها ارتباط برقرار می کنی و باهاشون می خندی و حرف می زنی.
فقط ظهرها برای خوابیدن خیلی اذیت می کنی.با همه خستگی مهد کودک باز هم میای خونه دلت می خواد بازی کنی و خیلی مقاومت می کنی که نخوابی.اگرهم من تسلیم مقاومتت بشم عصر حدود ساعت ٧-٨ دیگه خیلی خوابت میگیره.اون موقع هم بخوابی ساعت ٩-١٠ بیدار میشی و ما بیچاره میشیم برای خواب شب.برای همین تا جایی که توانم اجازه بده سعی میکنم ظهر ١ ساعت بخوابی.
اینم یه جور تلویزیون دیدنه دیگه!!