دلتنگم...
٢٠ ماه پیش وقتی روزهای آخر بارداری رو طی میکردم و به شدت ورم داشتم و دست و پاهام بابت همین ورم خیلی درد میکرد به خانم احمدی گفتم دیگه کلاس قران نمیام تا بعد زایمان.اون هم قبول کرد.بعد زایمان همانا و الان 19 ماه از زایمان می گذره و من هنوز به کلاس برنگشتم.البته بهانه محکمی برای خودم داشتم و اینکه خانم احمدی داره برای دکترا می خونه و فعلا کلاس نداره منم که از اساتید دیگه خوشم نمیاد پس منتظر می مونم تا خانم احمدی دوبار برگرده.
2 شنبه صبح شرکت بودم که یه اس ام اس اومد که برای ثبت نام کلاس خانم احمدی 3 شنبه صبح بیاین دارالقران.واااااااااااای دل تو دلم نبود.یه روز کامل خیلی خوش بودم هم به شوق دیدن خانم احمدی هم ادامه کلاس حفظ.3 شنبه صبح رفتم کلاس.خانم احمدی رو دیدم و دیده بوسی و گفت وااااااای بدون نی نی اومدی؟گفتم نی نی بیاد اینجا رو کن فیکون می کنه!!
رفتیم سرکلاس.هییییییچ کس برام آشنا نبود.همه این کلاس جدید بودن غیر از یکی که اونم قرار شد بره یه کلاس دیگه.خیلی ذوق داشتم.روال کلاس شروع شد.من هیچی آماده نکرده بودم ولی یه سوال ازم پرسید که خوب جواب دادم.
آخر کلاس استاد برای بچه های جدید روال برنامه حفظ رو کامل تشریح کرد.همون روال همیشگی که من هیچوقت نتونستم مراحلش رو خوب پیش برم.با این تفاوت که حالا یه پرسش روزانه هم بهش اضافه شده .روزی 15 پرسش که باید بچه های کلاس تلفنی با هم در ارتباط باشن.اینو که داشت می گفت یخ کردم.من اصلا و ابدا توان و وقت این کار رو ندارم و خانم احمدی اصرار داره باید این پرسش انجام بشه.حالا از دیروز که از کلاس برگشتم ایییییییییینقدر غصه دارم که خدا می دونه.حس می کنم تنبل شدم.بی حس شدم.از صبح بیکارم و تو اینترنت.حتا نرفتم یه صفحه دوره کنم.به هادی دیشب گفتم شاید نرم کلاس.نمیدونم چرا اینقدر ذهنم قاطی کرده.
خدایا کمکم کن......از بی ایمانی می ترسم.از اینکه دیگه توفیق ادامه کارم رو نداشته باشم.
کلا خیلی سرحال نیستم و نمیدونم چرا.البته یه ذره می دونم .خیلی دلم می خواست وقتای بیکاریم کار مناسب پیدا می کردم ولی هنوز نتونستم پیدا کنم و بیشتر مواقع خونه هستم و خود این مزید بر علت میشه که بی حوصله بشم.
دختر کوچولو صبحها با اشتیاق میره مهد و ظهر که میاد انگار یه انرژی مضاعف داره برای بازی و شیطنت.در کنار همه اینها باید همیشه پاسخگوی خیلیها برای این سوالشون باشم:اگه خونه ای پس چرا بچه رو میذاری مهد؟؟؟و من اینو بزرگترین دخالت تو زندگی شخصیم میدونم.ولی چه میشه کرد مردم عااااادت کردن وشاید یاد گرفتن که همیشه تو کار هم دخالت کنن.
امیدوارم عروسی هفته بعد روحیه ام رو عوض کنه...