پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

14 ماهگی موفرفری!!

1390/10/27 12:01
نویسنده : مامان پریناز
723 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم.یه مامان تنبل اومده ١٤ ماهگیت رو تبریک بگه.مبارک باشه خانوم طلاماچماچ

نمیدونم چرا با اینکه سر کار هم زیاد کاری ندارم ولی یه کم خسته ام.البته علت اصلیش کم خوابیمه.دوباره پروزه غر زدنای شبانه شروع شده.حالا کدوم دندون داره درمیاد خدا میدونه.بعضی شبا عصبی میشم از اینکه تا میاد خوابم ببره بازم باید بیام سراغت.ولی عیبی نداره تحمل میکنم بالاخره این روزها میگذره و خاطرات سخت از ذهن آدم بیرون میره و یه زمانی منم مثل مامان بزرگهات میشینم به همه میگم بچه من خیلیییییی راحت بزرگ شد.اصصصصلا اذیت نداشت.بچه های امروزی فرق کردن!!قهقهه

مامانی خیلی تازگیا بانمک شدی.اصلا از وقتی راه میری خانوم خانوما شدی.کمتر غر میزنی.خودت میری سراغ بازیها و گشتن تو اتاقها.یه کارایی می کنی دهنم باز میمونه از تعجب که اخه یه ذره بچه تو به چه چیزایی توجه می کنی!!!

اگر دستمال آشپزخونه دستت بیاد میگم پریناز زمین رو پاک کن.میشینی و با قدرت تمام زمین رو پاک می کنی

میگم جورابهاتو پات کن میشینی و تلاشتو می کنی تا نوک جورابها رو روی انگشتات بذاری که البته نمیتونی پات کنی

میخوام برمw.c میگم مامان من میرم اونجا میام میشینی پشت در تا من برگردم.گاهی هم صدام می کنی:ما ما   ما ما     ددا   ددا

چند روز پیش کشوی لوازم ارایش باز بود.زود یه مداد برداشتی و به لبهای من می کشیدی ای شیطون قرتی!تازه اگر رنگ ارایشم عوض بشه حتما متوجه میشی

استاد تقلید کردنی.تو جمع که هستیم و همه می خندن یا وقتی فیلم میبینیم و توش می خندن تو هم به یه حالت جلب توجه بلند بلند می خندی

میگم پریناز موهاتو شونه کن میری برس پیدا می کنی و میزنی به موهات

میگم پریناز چشمام کو میای با تمام نیرو دست تو چشمای من می کنی!

گاهی تو چشمای ادم نگاه می کنی و نمیدونم محبتت سرشار میشه یا چی که یه دفعه میزنی تو صورتم!تعجبتصور کن اون لحظه چه عکس العملی میتونم نشون بدم.معمولا حواستو پرت می کنم.

میگم لا لا کن سرتو میذاری رو بالش و لوس میشی

میگم عکس بگیر میری دوربینتو میاری و الکی عکس می گیری.وای به اون لحظه که بخوام ازت عکس بگیرم میای به زور دوربینو ازم میگیری.با اینکه دوربین قبلیمونو دادم به تو ولی مال مارو هم می خوای

نانای کردنت وارد مراحل حرفه ای شده و همراه با حرکات بالا پایین کمر و تکون دادن واقعی دستها شده!الهی من قلبونت برم کوچولوی من

میرم لباسها رو از لباسشویی در میارم.سرم به کاری گرم میشه.میبینم رفتی لباسها رو برداشتی و میخوای روی شوفاژ بندازی.البته تا من بخوام این کارو بکنم زود میری همه لباسها رو از روی شوفاژ برمیداری(کلا فعل معکوسی!!)

دیگه حلقه های هرم هوش رو می چینی و بعد از تموم شدن کارت ما رو تشویق به هورا می کنی.هورااااااااااااتشویق

خیلی بامزه خاله مرجان رو صدا می کنی اینجوری:مایان یا مردان

وقتی کسی از در میاد میگم یالله کن دستتو میاری جلو و دست میدی

عاشق ارگ زدنی و با اون ارگ کوچولو سر و کله ما رو می بری!

آها راستی اینم بگم که یادت نره یه روزی چه کارا که منو مجبور به انجامش نکردی!از همون اول که باید تخم مرغ میخوردی خوب نمیخوردی و منم با هزار دوز و کلک گاهی بهت میدادم.البته بیشتر ترفندهام چند روز دوام میاره و دوباره باید دنبال حقه باشم.تازگیا یه فرنی تخم مرغی میپزم که اصلا مزه و بوی تخم مرغ نداره.گاهی خوب و گاهی بد میخوریش ولی من یه روز درمیون اینو درست میکنم میبرمت حموم و اونجا میدم همشو میخوری.واااااااااای چه مزه ای میده مقاومتی نمی کنی! 

دیگه کارات تو ذهنم نیست ولی بیشتر از این که حرف بزنی متوجه حرفهای من میشی و سعی میکنی منظور خودتو برسونی

هفته پیش که عمو حامد اینا تهران بودن همه رو جمعه نهار دعوت کردم.دور هم بودیم و خوش گذشت.تو هم حسابی بازی کردی.خیلی بامزه با سامان ور میری.اونم زیاد خوشش نمیاد بهش گیر بدی.خیلی بانمک بود تا سامان ارگ شما رو بر میداشت تندی میرفتی از دستش می گرفتی و میدویدی به سمت اتاق.الهییییییییی حسود من!!

(اینجا خم شدی که سرتو روی مهر بابایی بذاری)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

خاله مرجون
27 دی 90 17:43
خیلی با حال بود


مرسی مایان!
ندا مامان اميرمحمد
28 دی 90 12:51
اييييييييييييييييييييي جونم چقد ناز و خانوميه واسه خودش قربونش برم من با اون پاهاي كوچولوت
مامان مبینا
1 بهمن 90 2:18
وای خدا ماشالا پریناز خانم گل.من که از همین جا کلی ذوق کردم چه برسه مامان و بابا.


ممنون خاله مهربون
دایی مهدی
2 بهمن 90 1:30
یعنی من اگه جای صاحب کارت بودم می دونستم چی کارت کنم


یعنی دلت بسووووووووووزه هاااا!!!