بیای جلو جیغ می زنم!!!
دختر جیغ جیغوی من سلام!!
چی بگم مامان از این لقب بهتر نمیتونم بهت بدم آخه تازگیا هم وقتی ذوق می کنی هم وقتی عصبانی هستی جیغ می زنی.مامان بزرگ میگه چون نمیتونی حرف بزنی این کارو می کنی.اونم از جنس جیغ بنفششششششش!!که واقعا ارتعاش پرده گوشم رو حس می کنم.فقط از همسایه ها خجالت می کشم نمیدونم صدا میره خونشون یا نه
این چند روز خیلی خونه بودم و به خاطر همین نمیتونم زیاد بیام پای کامپیوتر چون تو هم عاشق تایپ کردنی!راستش مامانی از محل کارم استعفا دادم.خلاااااااص!زیاد دوست نداشتم اونجا بمونم یعنی هنوز تکلیف هیچی معلوم نبود و یه جورایی داشتم عمرمو هدر می دادم.با این زحمتی که به همه میدم و خودمم خسته میشم دلم می خواد همه جوره کارم به دلم بچسبه.فعلا جای جدیدی قرارداد بستم که امیدوارم خیر باشه.
مامانی قرتی بازی کردم و ناخنهاتو لاک زدم.چه همکاری هم کردی!
شوخی کردم.تو خواب دستاتو لاک زدم دست تپلی من!
از هفته پیش اگر بخوام بگم یکی اینکه رفتیم خونه دوست بابا که از کربلا اومده بود.علی کوچولو هم حسابی بزرگ شده و شیطون و هی سر به سرت میذاشت و می خواست گازت بگیره!
جمعه پیش تولد دایی یاسر بود و زن دایی نهار مهمونمون کرد و خیییییییییلی خوش گذشت.
بعدشم که مامان جون دایی جواد و پسراشو دعوت کرد.نوه کوچولوها هم بودن و یه عالمه نی نی بود و تو بینشون می رفتی و دوست داشتی باهاشون بازی کنی.
هفته پیش رفتیم پیش آقای دکتر برای پایش رشد ١٤ ماهگی.دکتر از همه چی راضی بود و من هرچی گفتم کم غذا میخوری گفت عیبی نداره وزنش خوبه.فقط تاکید کرده شیر پاستوریزه بخوری که تو حاضر نیستی لب بزنی.یه چیزی که ذهنم رو خیلی خیلی درگیر کرده اینه که آقای دکتر گفت اگر روال شیر شب خوردنت همینجوری ادامه پیدا کنه بهتره شیر مادر رو ازت بگیرمبا اینکه گاهی شبها خوابم خیلی خیلی ناقصه ولی دلم فعلا راضی به این کار نیست گرچه حس می کنم به صلاح جفتمونه.خدا کمکم کنه که بهترین تصمیم که آرامش جفتمون رو فراهم کنه بگیرم.
یکی از دوستان می گفت شبها ماکارونی خیلی بچه رو سیر نگه می داره.منم چند شبه بهت میدم.راست می گفت شبایکبار بیشتر بیدار نمیشی!
وقتی کوچیکتر بودی اصلا به گل سر زدن کاری نداشتی ولی تازگیا نمیذاری چیزی رو سرت بمونه مگر اینکه حواست پرت بشه.
یه خبر خوب اینکه عمو حامد اینا با گشتن خیلی زیاد و تو این بازار سیاه مسکن بالاخره خونه خریدن.مبارکه هوراااااااااااا
اینم برای دایی مهدی می نویسم که چند شب پیش سرکارش گذاشتم.چون من و بابایی ٢ تایی رفتیم رستوران و شب که رفتیم از خونه مامان جون برت داریم و مامان جون تعارف الکی زد برای شام من گفتم ما اهل شام نیستیم!!دایی مهدی هم که خبر نداشت باورش شد.خواستم بگم من دروغ نگفتم ولی ما شام میخوریم از نوع همین چیزای ساده حاضری!!عکس یکی دوتای این چند شب رو میذارم که باورت بشه
البته منم دوست دارم یه روزی برسه که شام نخورم ولی با این ساعت کاری بابا از گرسنگی هلاک میشم.