پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

یه سالگرد بامزه!

1390/10/19 10:32
نویسنده : مامان پریناز
849 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم

7 سال پیش در چنین روزی من و بابایی برای اولین بار همدیگرو دیدیم!روزی که بابایی با مامان بزرگ برای خواستگاری اومدن خونمون.چندین و چند بار از این اتفاقات برام افتاده بود و دریغ از یه سر سوزن احساسی که نسبت به کسی در دلم ایجاد می شد.و اواخر حس می کردم شاید هنوز زمان ازدواجم نرسیده و با مامان جون سر اینکه دیگه با کسی قرار نذاره بحث داشتیم.شب قبل از اومدن بابایی یه مامان و پسری اومدن خونمون با یه سبد گل بزرگ پر از اکلیل!آقایی که خیلی از سنش بیشتر نشون می داد با موهای کم پشت و عینک ذره بینی!خدا منو ببخشه که وقتی رفتن به مامان کلی غر زدم و گفتم حالا فردا یه کور و کچل دیگه میاد...

فردا رسید.با مامان جون اتمام حجت کرده بودم که این اخرین نفری هست که فعلا می بینم.چون قبل از امتحانات دانشکده بود.زنگ در رو زدن.کلاس نمیذاشتم و همیشه به استقبال مهمونا میرفتم عین همه مهمونای دیگه.مامان جون در رو باز کرد.اول مامان بزرگ اومد بعد بابایی وارد شد.دلم هوررری ریخت.نمیدونم چرا .ضربان قلبمو می شد از روی لباس دید!یعنی مهرش به دلم نشست؟؟؟بابایی برعکس همه سبد گل رو تقدیم به خودم کرد.

رفتم تو اشپزخونه چایی بریزم.دستام بدجوری می لرزید.در کتری از دستم افتاد و وااااای چه صدایی!!

اینجوری شد که محبت قلبی بین من و بابایی شکل گرفت و تا الان که 7 سال می گذره نه تنها ذره ای از این احساس کم نشده که هزاران برابر بیشتر شده.

هر سال این روز رو به عنوان روز عشق بین خودمون جشن میگیریم.البته یه رستوران رزرو کردم که یه روز باید جنابعالی بمونی خونه مامان بزرگت تا ما 2 نفری تجدید خاطره کنیم!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

فاطمه مامان صبا
19 دی 90 12:19
تبریک میگم ............چه روز خواستگاری بامزه ای داشتی
مامان مبینا
22 دی 90 2:46
وای چه قشنگ بوده اون روز و اوناحساس.تبریک میگم هزارتااااااااااااااااا
مامان علی
26 دی 90 12:03
مبارک باشه