پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

13 تا دندون!!

1390/10/1 12:06
نویسنده : مامان پریناز
1,101 بازدید
اشتراک گذاری

دختر پاییزی من

پاییز رفت و به جاش زمستون اومد.زمستونت مبارک نازنینم

Winter Graphics, Scraps, images, greetings

دیشب برعکس همیشه که دیر می خوابی ساعت ٩ خوابت میومد و راحت و بی دردسر خوابیدی!!من موندم تنها با دلتنگی هم از اینکه شب یلدا پیش خانواده نیستیم و هم اینکه حوصاه ام از قیافه ام سررفته بود!!حوصله هیچ کاری نداشتم حتا یه انار دون کردن.تا اینکه بابایی اومد با دست پر و خوراکی!منم سر ذوق اومدم که سفره شب یلدا بچینم.یه ساندویج ژامبون تنوری ویژه سرآشپز مامانی هم درست کردم.حیف که خوابیدی و نشد با سفره عکس بندازی.ما هم عکستو گذاشتیم سر سفره!!ولی خب من و بابایی فرصت حسابی داشتیم که بخور بخور کنیم.آخه وقتی هستی اونقدر شیطونی میکنی که اجازه یه میوه خوردن هم به ما نمیدی بلا خانوم!

امروز دیدم دندون آسیای پایینت دراومده.یعنی تو ١٣ ماهگی ١٣ تا دندون داری.دندون ١٤ هم یکی ٢ روز دیگه میزنه بیرون چون حسابی داره تلاش می کنه.٢٠ دندونه بشی الهییییی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

دنیای حبابی
6 دی 90 23:20
در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم : هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: " دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم." دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم ." آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را می‌بینید؟ " جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین خداحافظی؟ " او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . " " وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " می‌توانم بپرسم یعنی چه؟ " او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن." او مکثی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم " آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. " ما می‌خواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم. " سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد : " آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد . آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد . آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها تبدیل شوند . آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی باشی . آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی . آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی ." بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت ... برای شما و فرزندتان ارزوی کافی دارم