رهایی!!
دخترکم....خوشگلم....قند عسلم.....نازنازکم...
دیروز یعنی جمعه بالاخره خونه تکونی ما به پایان رسید و واقعا"رها"شدیم!!حالا من نامردم اگر کسی ذره ای خاک و کثیفی تو ریزترین گوشه خونه پیدا کنه!!ولی خداییش امسال خورد و خمیر شدم.نمیدونم چرا اینقدر به خودم فشار آوردم و زیادی سخت گرفتم.گول حرف مامان جونم خوردم که وقتی می خواستم بگم یه خانومی برای کمک بیاد گفت:خونه ات خیلی تمیزه خودت سریع تمومش می کنی دیگه!ولی دیگه گول نخواهم خورد چون بهم سخت گذشت البته شاید این سرماخوردگی مزمن همه چیزو بدتر هم کرد.ولی هرچی بود به خیر و خوشی میمنت تموم شد هوراااااااااااااااااااااااااا!!اصلا من عید رو به خاطر این خونه تکونیش خیلی دوست دارم.اینکه به ناکجاهای خونه سر می کشی و با بیرون ریختن چیزای به درد نخور و تمیز کردن گوشه کنارها ،انرژی تازه به همه جای خونه میدی...شما هم تو این خونه تکونی سهم زیادی داشتی و کلی برام نظافت کردی عسل خانوم من
دیشب جمعی از اهالی فامیل رو شام دعوت کرده بودم.یه جورایی هم برای دور هم بودن هم برای پیش خداحافظی مکه!به من که خیلی خوش گذشت امیدوارم به مهمونامم خوش گذشته باشه.دیروز به خاطر بودن عرشیا خیلی خیلی بهت خوش گذشت و حسابی هم آبروداری کردی و یه گوله نمک بودی با حرف زدنای با مزه ات!
الهی من قربونت برم که اینقدر عاشق بچه و بازی با بچه ها هستی.یه جورایی اصلا انگار اوج می گیری و سرشار از انرژی میشی وقتی بچه می بینی.از همون اول صبح که بهت گفتم عرشیا میاد با اینکه مدتها بود ندیده بودیش و یادت نبود که کیه ولی وقتی وارد خونه شدن رفتی طرفش و کلی ناز و بوس و ...نمی دونم دخترم شاید هر مادر دیگه ای بود با دیدن این همه احساسات تو، فکرایی به سرش می زد!!ولی همش آرزو می کردم یه بچه تو فامیل نزدیک بود که اون هم مثل شما علاقه به بازی و کنار هم بودن داشت دیگه حاضر بودم هر روز با اون فامیل رفت و آمد کنم حیفففففففففف...
البته خدا رو شکر با بزرگترا هم خیلی خوبی و کلا مهمون نوازی!اولین آیفون که زده شد عموی بزرگم بود که با اینکه نمی دونستی کیه تا عمو بیاد بالا هی می گفتی:عمو اومده.دوشش(دوسش)دارم!
حرف زدنت به طرز خیلی خیلی خوبی پیشرفت کرده.دیگه همه چی میگی و حتی کلمات سخت رو هم به ذهنت می سپاری تا در فرصت مناسب استفاده کنی.اون روزیا طبق علاقه همیشگی اومدی گفتی:شیشه شور بده...گفتم نه مامان دیگه کارمون تموم شده.گفتی:اگه به شیشه شور دست بزنم دستم آلوده میشه!(آلوده؟؟تا دیروزش اخی بود!)فقط مامانا به شیشه شور دست میزنن!!
راستشو بگم مامانی ،این روزها کمی دلتنگم. وقتایی که بهم خیلی محبت می کنی همش میگم ای خدا من چه جوری 12 روز بدون این محبت ها زنده باشم.همین الان که می نویسم اشک امونم نمیده...خدایا خودت طاقتم بده...
دخترکم منو ببخش که در ازای این همه عواطف سرشارت که تحمل لحظه ای اخم من رو هم نداری گاهی صدام در برابرت بالا میره....منو ببخش عروسکم
اینم یه گوشه از هنر نمایی مامان!!(خودشیفتگی در حد بنز!)
این هم از بازی های این روزها
موهاتو افشون افشون می کنی...
امروز قراره تو مهدکودک ازتون عکس نوروزی بندازن.صبح لباسای خوشگل تنت کردم و جینگیله مستونت کردم.امیدوارم برعکس خونه،اونجا همکاری کنی برای عکس.شب هم یه عروسی دعوتیم که چون کمک ندارم مجبورم نبرمت.آخه وقتی این مامانی و اون مامانی و خاله و ....هستن به زحمت تو سالن پیدات می کنیم!چه برسه به امشب که فقط من و بابایی هستیم.ولی انشالله آخرای اسفند یه عروسی دعوتیم اونو دیگه حتما می برمت.سامان جونی هم هست و دیگه می ترکونین!!شکر خدا که امسال از فروردین تا اسفند کلی عروسی دعوت شدیم.خدا کنه سال 92 هم سال پر از شادی و موفقیت باشه