پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

اولین تجربه ها

1391/11/30 19:57
نویسنده : مامان پریناز
435 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نمکی من...مدتها بود که دلم می خواست ببرمت محل کار بابا تا با مفهوم واقعی"بابا دندان نی نی رو به به می کنه"آشنا بشی.البته یه بار که 3 ماهه بودی و من برام کار دندانپزشکی پیش اومده بود و نمی تونستم پیش کسی بذارمت چون شیر می خوردی با زن عمو منا رفتیم مطب و زن عمو شما رو مشغول کرد تا کار من تموم بشه.ولی خب اون رو که یادت نیست.5 شنبه یه مرحله از کار دندونم بود و باید می رفتم مطب.بابا هادی گفت بذارمت خونه مامان مهین ولی چون کارم خیلی کوتاه بود با خودم گفتم می برمت مطب.خلاصه نزدیکای ظهر رفتیم.اول که وارد شدیم یه کم فضا برات عجیب بود و قیافه ات رفت تو هم.منم یه آبمیوه برات باز کردم تا بدونی که میشه تو مطب چیزی خورد!!!بعد هم که من نشستم رو یونیت دیگه ول کن نبودی که"منم بشینم"خلاصه چند بار من نشستم و تو نشستی تا بابا تونست کارم رو انجام بده!الهی که هیچ وقت مرواریدای سفیدت لک به خودشون نبینن...

همون شب خونه پسر عمه های گرام!شام دعوت بودیم.ابتکار جالبی بود که جوان های فامیل رو دور هم جمع کرده بودن.منم ترجیح دادم نبرمت.هم به خاطر خودت که به خاطر شلوغ پلوغی و کوچیکی جا خسته می شدی هم به خاطر خودم که راحت خوش بگذرونم!!خلاصه عصری بردیمت خونه مامانی و خاله مرجان رو برداشتیم و رفتیم مهمونی.خیلی خوش گذشت و بعد از مدتها با فامیلها تجدید دیدار کردیم.عجب میز شامی هم چیده بودن این دو تا پسر جوون!فقط جای عمه خانوم خیلی خیلی خالی بود...

شب دیگه نیومدیم دنبالت و برای اولین بار جدا از هم شب رو گذروندیم(به تاریخ 26 بهمن 91)چون جمعه صبح قرار بود کارگر بیاد برای نظافت خونه.ولی خب راستشو بگم شب بدجووووور دلم برات تنگ شده بود و اگه چند قطره اشک نمی ریختم بغضم خفه ام می کرد...فرا صبحش من و بابا و اون آقای خدماتی حسابی مشغول به کار شدیم.تااااا 8 شب بکوب کار کردیم.البته آقا ساعت 5 رفت و من و بابا خونه ویرانه رو جمع و جور کردیم تا وقتی میای خونه از آب گل آلود ماهی نگیری!!!دیگه دل تو دلم نبود برای دیدنت ولی حییییییف از این همه احساسات من!!چون وقتی دیدمت زیاد ابراز احساسات نکردیگریهمنو باش که میخوام 12 روز عمره رو هی دلتنگت بشم.میدونم وقتی برگردم تحویلم نخواهی گرفتنگران

خیلی بلا شدی.میری گل سری چیزی پیدا می کنی و میای میذاری رو سر من و میگی:مامان خوشگل شدی!!یا وقتی لباساتو می پوشی بری بیرون میگی:مامان ببین خوشگل شدم!!

اینم پری روستایی در حال حرکات موزون!!

امروز از یه خرابکاریت باخبر شدم که کلی هم خندیدم!قضیه از این قرار بود که امروز ظهر که هنوز ما نرسیده بودیم خونه، بابابزرگ که کارمون داشته هی زنگ می زده خونه بعد از چند تا بوق صدای شما میومده که در حال بازی و شعر خوندن و ...بودی.هرچی اونا از اون طرف داد میزنن پریییییناز دخترم کجایی؟مامان کو؟؟؟جوابی نمی گیرن و بعد از دو سه بار، زنگ می زنن به موبایل بابا و می بینن ما اصلا خونه نیستیم!!ظاهرا یه بار که داشتی با گوشی ور می رفتی دستت به دکمه ضبط  متن پیغام گیر گوشی خورده بوده و بعد رفتی سراغ کارات!خیلی بانمک حرف میزنی و شعر میخونی.تازه یه جاشم بنده در حال آواز بودم و شعر همیشگی مو میخوندم:گل پری جون گل پری ،از پریای آسمون بهتری!!خدا بهم رحم کرده که در حال داد زدن نبودم وگرنه دودمانم بر باد می رفت!!قهقهه

اینجا هم کمک به مامان برای تزیین حلوا....واااای یه وقت نخوریااااااااااااجوجو می خورتت!!یه وقت طرف خوراکیهای پر انرژی نریاااااا

چند وقته بدجوری روی اعصاب من راه میری با نخوردنات....از هر میان وعده ای بیزار شدی و منم بدجووووووووور حرص می خورم.راستش امروز بعد نماز دلم گرفته بود و کلی گریه کردم از اینکه اینقدر اعصابم ضعیفه که به خاطر نخوردنات عصبانی میشم.خدایا خودت کمکم کن قوی تر باشمناراحتبا اینکه حس میکنم کمی شبیه خودمی ولی خب چیکار کنم نمی تونم ببینم گرسنگی بکشی.مثلا الان کلی خوراکی مقوی و خوشمزه آوردم هیچ کدومو نخواستی غیر از لواشک!عین خودم که گاهی تو گرسنگی هم یه پاتیل آلبالو خشک یا آلوچه می خورم.یا کیک که حتی اگر خودمم درست کنم علاقه زیادی به خوردنش ندارم...

یه مدت هم هست که برگشتی به دوران یک سالگی.هر چی دم دستته میریزی زمین از آب و آبمیوه بگیر تا ماست و چیزای دیگه.هر چی بی خیالی طی میکنم انگار جواب نمیده.اون روزیا گفتم هرکس چیزی رو بریزه زمین آقا گرگه میاد می خورتش!!!همچین زود یاد گرفتی هی میری میای میگی اگه آبو بریزم آقا گرگه میاد منو می خوره!!یه وقتایی که چیزی رو بریزی منم میرم زنگ می زنم به آقا گرگه.تا اون برسه هی میگی نه آقا گرگه منو نخوره!!!ببین به کجا رسیدم که از این کارای چیپ می کنم!!

کلا امروز خیلی عصبی ام.اینجور وقتا برای دردودل به بابا اس ام اس میدم.بابا هم مریض نداشت زنگ زد و یه کم براش حرصامو خالی کردم و اندر مضرات بچه دار شدن گفتم.بعد شما اومدی گوشی رو گرفتی میگی:بابا مامانو اذیت کردم.ماست هم نخوردم!سرکاری؟زود بیا.قط(قطع)کن!!

 



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

آیدا مامان ویهان
1 اسفند 91 7:50
اول اینکه واقعا اون میزو دو تاپسر چیدن؟ آفرین
بعدش اینکه بابا بچه رو اینقدر نترسون گناه داره. خوب بابا یکمی بیخیال باش.
قربون اون پری روستایی


بله دو تا پسر 28 ساله و 24 ساله!!
نه که خودت نمی ترسونی؟؟یادته مینداختیش پشت در خونه؟!!!
بهناز مامان رادین
1 اسفند 91 9:57
قربون دختر موفرفری برم با اون دامن چین چینش.یادته پریناز یه دوره ای هم همینجوری شده بود می گفتی نمی خوره ولی خوب شد.پس حرص بیخودی نخور.همینکه سلامت هستن واسه ما بسه.ببوسش جیگر خاله رو.در ضمن من فکر کنم در چینش اون میز دست چند تا دختر هم دخیل بوده شک نکن!


خب چینش رو کمک کردن(البته دخترای فامیل!!) ولی تهیه تدارک مواد که مهم تره!!و البته تزیینات هم خودشون انجام داده بودن مخصوصا اون سالاد اولویه لاک پشتی خیلی باحال بود





مریم مامان آریا
1 اسفند 91 14:20
عزیزم چه عکسهای قشنگی تو مطب گرفته بود
واای چقدر خوبه شوهر آدم دندون پزشک باشه جداً بهترین شغلیه که همسر می تونه داشته باشه
از بس گرونه هزینه دندون پزشکی من همه دندونام خرابه غذا رو درسته با زبون له می کنم می ره پائین
یکی دوتاش همین طوری شکسته ان و کم کم ریختن خیلی هاشون باید پر بشن راستش از وقتی یادمه هم مسواک می زدم ولی خوب جنس دندونام خوب نیست
چه میز شامی دلم آب افتاد
مگه مامانشون کجاست ؟
دوباره بد غذا شده ؟ یه دوره ای اینطوری میشن و بعد خوب میشن
تجربه من در این مورد بسیاره می دونم واقعا سخته من دیگه داغون شده بودم که دیگه وظیفه غذا دادن به آریا رو دادم ب همسرم چون اون به هر حال دوره سختی رو نکشیده و توانش رو هنوز از دست نداده و خونسرد تر هم هست خدا رو شکر جواب داد و حالا کم کم دوباره دارم خودش بهش غذا می دم
نمی گم هم بخور بخور می ذارم دهنش اگر خورد که خورد اگر نخورد اگر شده هر روز سیب زمینی هم بخوره می دم بخوره ولی دیگه اصلا سر غذا باهاش درگیر نمی شم و اعصاب خودم رو خورد نمی کنم دیگه خودم رو نمی کشم وای امروز هیچ چیز مفیدی نخورده چون می دونم فقط یه خاطره بد بینمون می مونه و پس فردا همه چی می خوره - از وقتی اینطوری بی خیال شدم آریا خیلی بهتر شده


آره شغل همسرم خوبه ولی پزشک هم بود خوب بود!!الان 2 هفته اس من و پری سرفه میکنیم یکی بود نگاهی به گلومون مینداخت بد نبود!!!
مریم جونم به دندونات برس خواهر....انشالله یه سفر بیای تهران خودمون مهمان نوازانه همه دندونات رو سرویس میکنیم.
راستش من تو دنیا یه عمه خانوم دارم ماااااااااه تو فامیل درجه 1 که همه اومدن تهران فقط ایشون تبریز مونده که داریم اونم می کشونیم پیش خودمون!حالا پسراش به خاطر درس و سربازی اومدن تهران و دیگه موندگار شدن.
دقیقا بچه ها می فهمن آدم عصبی میشه یا نه.امروز به توصیه بچه های کلوپ ارامشمو حفظ کردم و سفره نهار رو که انداختم اصلا بهش نگفتم بیا غذا(البته مهد نهار میخوره ولی خیلی زود نهار میدن).بعد دیدم خودش داد میزنه غذا بده!!یه پاتیل چلوکباب خورد.بعدش گفت شیر بده.چه میدونم چی تو مغزش میگذره ولی این منم که باید آرامشمو حفظ کنم
مریم مامان آریا
2 اسفند 91 7:52
سعی کن بی خیالی طی کنی خودش میاد می گه مامان شکم قور قور می کنه باور کن اصلا هر چی دم دست بود بهش بده سیب زمینی آب پز - لوبیا و...
راستی آریا خوراک لوبیا دوست داره تو واسه پری درست می کنی ؟
دال عدس



ما خودمون خوراک لوبیا و عدس میخوریم ولی پریناز دوست نداره.کلا زیاد ادا داره!!
زهرا مامان روشا
2 اسفند 91 10:40
آفرین به این دختر ناز موفرفری که اینقدر تو مطب بابا خانوم بوده

خیلی عکس هات و نوشته هات جالب بود تا آخر خوندم و گاهی خندیدم و گاهی که از دلتنگیهات گفتی دلتنگ شدم.

سعی کن تند تند بنویسی و از الان به جدایی مکه رفتن فکر نکن مهم اینه که پریناز شب راحت بخوابه

کار خوبی کردی تا موقع مسافرتت سعی کن یه شبایی بزاریش بدون تو بخوابه

الهی قربون این فرشته های آسمانی آبانی


ممنونم زهرا جونم
مائده(ني ني بوس)
4 اسفند 91 16:13
چه دخمل عسلي


ممنونم
فاطمه مامان صبا
4 اسفند 91 20:06
قربون وروجک خانوم فرفری برم من.خوش بحالت نبردیش من اصلا نمیتونم نبرمش جایی.بس که بهم وابسته اس.نهایت جدایمون در حد 2 یا 3 ساعته اونم با غرغرهای خانوم
مامانم همش میگه یه شب بزارش اینجا خوت برو ولی من دلم نمیاد.بالاخره باید بااین دل کنار بیام
باورم نمیشه پسراازین سلیقه ها داشته باشن..حتما جایی دیدن البته در اون صورت هم بازن کار شاقی بوده خداوکیلی....خوش به حال همسرهای آیندشون
من انقد دوس دارم یه پسر داشته باشم دندون پزشک باشه یا جراح زیبایی کلا ازین قبیل دکترا تو فامیل داشته باشیم خوبه
خواهرم که داروسازه بیچاره داروی کل فامیلو ساپورت میکنه از قبیل کم یاب ها با قیمت ارزون تر
ولی عموم که آزمایشگاه داره بجز ما هیچکی از فامیل پیشش نمیره چون گرون حساب میکنه
من عاشق این دامن توتو هام خیلی خوشگله خودت دوختی هنرمند خانوم
وای نمی دونی یه موقع ها از صبا می پرسم مثلا شیر میخوری با کیک تولد(همه کیک ها در نظرش کیک تولدن) وقتی میگه بعله من بال در میارم تا آسمون هفتم میرم


پریناز اونقدرا بهم وابسته نیست....کلا کسی که خیلی نازشو بکشه رو حتی به من ترجیح میده!
دامن توتو که مال تولدشه آره خودم درست کردم....بعضی وقتها هوس میکنه باهاش برقصه!
غذا دادن به پریناز کفاره همه گناهان من بوده!!
الی مامان
5 اسفند 91 8:31
آفرین ب اون دو تا پسر
آفرین ب خانم دکتر کوچولوی حلوا تزیین کن
آفرین به مامانش


مرسی....آفرین به شما!
آبجی
5 اسفند 91 11:42
هزار ماشالله و هزار الله اکبر

الهی فداش بشم من با این زبونهخوشمزش که باید خورددددددددد

اخی چقد حسه قشنگیه اینکه حرص می خوری و گریه می کنی نمی گم قشنگه ناراحتیتا نه اون حسه مادرانه خیلی قشنگه اونو می گم
فدای اون دامن تو توش ... خودتون براش درست کردید ؟؟؟
الهی خدا حفظش کنه

خدا رو شکر که خوش اخلاقه و در نبودتون بهانه گیری نمی کنه این خیلی خوبه
اینکه مدام به خودتون نچسبیده خیلی خوبه برای خودشم خوبه

می بوسمت عزیزم


انشالله این حس های مادرانه رو به زودی زود تجربه کنی...
آره خواهر من دوست ندارم بچه به آدم وابسته باشه آخه دنیا وفا نداره...