روزمره ها...
عزیز جون مامان....نمیدونم چرا این روزها عجیب عین برق و باد می گذره.اونقدر کار دارم که اصلا نمیدونم کدومشو انجام بدم.تو این هاگیر واگیر کارای خونه و خونه تکونی و خرید و...شرایط کاریم داره تغییر می کنه و تعداد روزهای کاریم بیشتر میشه.گرچه خودم خیلی مایل به این کارم ولی فکر نمی کردم این طرف سال شرایطش فراهم بشه.
روزهایی که گذشت به طرز عجیبی تلاش می کردی منو به جنون برسونی البته حق هم داشتی و خیلی حوصله ات تو خونه سر می رفت.از صبح که بابایی می رفت سرکار می گفتی" منو ببر با نی نی ها بازی کنم"به هیچ راهی هم حواست پرت نمی شد که از خواسته ات برگردی و تو این سرمای زمستون گاهی 2 ساعت تو پارک می موندم تا جنابعالی بازی کنی.یه بارم شب ساعت 11 اونقدر گریه کردی و ضجه زدی که "نی نی میخوام بازی کنم"و ما نصفه شب بردیمت پارک.الهی بمیرم انگار خل شده بودی و چند دور ،دور پارک می دویدی و می گفتی:هییییی هییییی هیییییی!!!خلاصه که با همه وجودت ازم می خواستی که برگردونمت مهد.حتی جرئت نمی کردم قصه ای برات تعریف کنم که توش از بازی دو تا بچه بگم چون دیگه جلوی اصرارت برای رفتن پیش نی نی ها رو نمی تونستم بگیرم.چند باری بیرون که بودیم یه جوری دست به سر و صورت و لباس بچه های دیگه می کشیدی که انگار همه وجودت داد می زد :"من دلم نی نی می خواد"...خودمم که حسابی درگیری دارم و انواع اقسام کارها برای این روزهای آخر سال رو سرم ریخته.خلاصه که دیروز صبح قرار شد بریم مهد کودک.صبح با اشتیاق لباسهاتو پوشیدی و رفتیم.وقتی وارد شدیم هر مربی شما رو می دید کلی ذوق از خودش در می کرد که وااااای پریناز جون کجا بودی خاله چرا خیلی وقته نمیای مهد.اول رفتی کلاس خاله زهرا(کلاس 1 تا 2 سال) و با خاله جونت تجدید دیدار کردی.بعد هم خاله پروانه اومد و رفتی بغلش و بعد هم بدو بدو پیش دوستات.الهی دورت بگردم که اینقدر عاشق دوست و همبازی هستی.
یکی از مصیبت های من بعد از ورود شما به زندگیم تلفن زدنه!کوچیکتر که بودی دوست نداشتی با تلفن حرف بزنم و همش جیغ و داد می کردی ،الان هم وقتی تلفن زنگ می زنه میگی من باید گوشی رو بردارم.من هم گاهی تلفن زنگ می زنه برای اینکه زودتر برداریم تا نره رو پیغام گیر بغلت می کنم و ده بدو!!!تا جنابعالی گوشی رو برداری.وقتی هم بر میداری امکان نداره بدی دست من و طرف مقابل اکثرا نمی تونه با من صحبت کنه و قطع می کنه.گاهی که شماره آشنا می بینم که میخوام حتما چند دقیقه ای باهاش حرف بزنم الکی میگم مامان آقای همسایه است با من کار داره!(چشم بابایی دور)
تولد امسال بابا حمید اینا چند تا بازی فکری برات هدیه دادن که یکیش پازل متضادها بود.اول که دیدم حس کردم مناسب سنت نیست ولی بعد که ازت می پرسیدم بیشتر متضادها رو بلد بودی و اونایی هم که بلد نبودی با اشتیاق یاد گرفتی.حالا تو حرف زدنات خیلی علاقه داری از این کلمات متضاد استفاده کنی انگار می خوای بگی من خیلی چیزا بلدم!
--تو این فصل پایین تخت ما می خوابی.اون روز تا از خواب بیدار شدی گفتی:مامان من پایین خوابیدم.تو بالا خوابیدی؟؟
--مداد رنگی هاتو میاریم برای نقاشی.سبز یا آبی یا رنگهای دیگه رو دستت میگیری.یه دستت مثلا سبز کم رنگ یه دستت سبز پررنگ.بعد میگی :این سبز کمه،این سبز پره!!
--عکس بچگی هاتو نشونت میدم.میگی:موهای نی نی هوتاهه(کوتاهه)،موهای من بلنده!
--یه استیکر بزرگ کیتی با یه کیتی کوچیک زدم به در کمد دیواری اتاقت.اون روز برگشتی گفتی:این چیتی(کیتی)کوچیکه،این بزرگه!
علاقه خیلی خیلی زیادی به شعر داری و وقتی بیکار باشیم یا من حوصله بازی نداشته باشم شعر می خونیم.من هم که به لطف دوران مهد کودک دایی مهدی و خاله مرجان خیلی شعر تو ذهنم دارم.الان چند تا شعر رو اولاشو من می خونم بقیه شو شما میگی.شعر مامان جونم مامان جون رو هم خودت با حذف یکی دو تا بیت کامل می خونی:
مامان جونم مامان جون....چایی میمیز(بریز) تو هنجون(فنجون)....میخوام چایی موموشم(بنوشم)....برم به کودکستان....هوراااااااااا
شعر بابابزرگ ،تپلویم تپلو،یه توپ دارم،گنجشکگ اشی مشی،بارون میاد شر شر،...رو با همدیگه مرتب میخونیم.
به شدت به حالت میمیک صورت اطرافیانت دقت داری.یعنی نیازی نیست دعوات کنیم تا بفهمی کارت بد بوده.وقتی کار بدی می کنی و خنده رو لبهای من خشک میشه میای زل می زنی تو صورتم و میگی:دوستی؟دوستی؟؟بعد ناز می کنی و چند تا بوس...یه وقتایی که خودت هم می دونی کارت بد بوده سریع میای از فاصله 10 سانتی چشمای آدم میگی:دوست نیستی؟منم میگم نه کار بد کردی دوست نیستم.بعد سریع میگی:من هم دوست نیستم!!....یه وقتایی هم که کلا دست پیش می گیری که پس نیفتی و وقتی شیطنت می کنی خودت میری طرف اتاقت و درو محکم می بندی روی خودت و میگی:باهات دوست نیستم!!منم به تقلید از مامان مهین میگم:عیبی نداره خیر بیاد و برکت!!البته این حالت رو خیلی دوست دارم چون میری تو اتاقت و خودت کلی با خودت سرگرم میشی
گاهی وقتا شب ها که آماده خواب میشیم من و بابایی میریم دراز می کشیم تا شما هم خودت بری سر جات بخوابی ولی انگاااار نه انگار که شبه و وقت خوابه.میری تو اتاقت و از لج من حسابی بازی می کنی.منم مجبورم به زور چوب کبریت چشمهامو باز نگه دارم که یه وقت نگیری رو زمین سرد بدون پتو بخوابی!
یکی از بازی های این روزهامون "چای بازی"هست.یه ست چایخوری لوکس پلاستیکی برات خریدم!!!هی برای همدیگه و عروسکهامون چای می ریزیم و قند توش میندازیم و هم می زنیم و فوت می کنیم و میخوریم!!
این عروسکها ،یادگاری بچگی من و خاله مرجانه.دست راستی کادوی بابا حمید و مامان جون برای تولد یک سالگیمه که عکسشو دارم.خاله مرجان وقتی کوچیک بود خیلی اینو دوست داشت منم چون یادگاری های کمی از دوران بچگی داشتم دلم نمی خواست خرابش کنه و زیاد بهش نمی دادم!یه بار که با بچه های دانشگاه رفته بودیم مشهد تو لابی هتل دیدم یه فروشگاه شبیه این عروسکو داره و برای مرجان خریدم.فقط یه کم پوشش اسلامی ندارن!!تازه اسمشونم خیلی ضایع است که نمیتونم اینجا بگم!!
خیلی خوب بلدی وضو بگیری!به انگشتای دستت هم که می رسی به تقلید از ما که انگشترو تکون میدیم تا آب به زیرش بره،چنان انگشتتو می پیچونی که همش می ترسم دردت بیاد!
(توی این عکس خرابکاری های داخل حمامت معلومه.تا وارد حمام میشی اول مایع دستشویی و صابون منو پرت میکنی زمین.پایین آینه هم کلی وسایل بهداشتی دارم که چند روز پیش در اثر غفلت بابا درشونو باز کرده بودی و بیشترشونو ریخته بودی تو سینک دستشویی.تو این گرووووونی)
چون از بچگیت به عنوان میان وعده خیلی بهت بستنی می دادم حالت تدافعی به بستنی پیدا کردی.اون روزیا رفتم سمت فریزر و تا اومدم بستنی رو در بیارم گفتی:من بستنی نمی خوام.خودت بستنی بخور(بستنی با ت ساکن!)
هروقت میای تو آشپزخونه می بینی پیاز دستمه دستهاتو میذاری رو چشمهات میگی چشام اخ میشه!!
این هم یه بازی مورد علاقه ات هست و اصلا نمی ترسی فشفشه دستت بگیری .البته آخرین بار تلفات دادیم و انگشتت سوخت!بعدش دیگه بهت فشفشه ندادم ببینم هنوز مایلی دستت بگیری یا نه
جمعه عروسی خاله سامان جونی بود.عصری زود حاضر شدیم که بریم آتلیه عمو چند تا عکس بگیریم.ولی اصلا اصلا همکاری نکردی.نمیدونم آشناییت با عمو انگار باعث شده بود خجالت نکشی و راحت با عکس گرفتن مخالفت کنی.قرار شد یه روز دیگه بریم بلکه همکاری کنی که البته حالا حالا ها دیگه نمی برمت و از عمو عذرخواهی میکنم چون تا صحبت از عمو و عکس و ...میکنم میگی من عس(عکس)نمی خوام!بعدشم رفتیم سالن عروسی و شما به طرز عجیبی شیطنت کردی و من و خاله و بابایی همش تو مسیر سالن زنانه و مردانه دنبال شما بودیم.خداوندا نمیدونم چرا این بچه اینقدر شیطونه خداااااااااااااااااااا
دیروز رفتم بازار بزرگ و کلی خریدای ریزه میزه کردم!!که از همه مهم تر حوله احرام بابایی بود.یه حس عجیبی داشت وقتی حوله رو انداخت رو دوشش...دلم میخواد این روزها خیلی دیر بگذره...دلم می خواد انتظار بکشمممم...