زمستان در خانه
نازنازی مامان....این بیماری سخت رمق زیادی ازت گرفت و یه کم لاغر و کم جون شدی.برای همین به پیشنهاد مامان جون این سه ماه زمستون رو مهد ثبت نامت نکردم.فکرشو بکن با این همه کاری که این 3 ماهه آخر سال دارم بیشتر روزها کنار خودمی غیر از 2-3 روز که میری خونه مامان بزرگهات.به بابایی می گفتم عیبی نداره بذار این 3 ماه اینقدر حرصم بده که عید موقع جدایی راحت ازش دل بکنم!!(شوخی بودا عسلمممم)عید هم که بیشتر خونه مامان جونی و 10 روز آخر فروردین هم پیش خودم می مونی و از اردیبهشت دوباره میری مدرسه!ولی کاملا دلت تنگ شده.چند روز پیش رفته بودیم بیرون غذا بخوریم یه اتاق بازی بود .هر بچه ای میومد دم در نازش می کردی و می کشیدی تو که بیاد باهات بازی کنه!
فکر می کنم یکی از لذت بخش ترین دوره های رشد بچه،همین 2تا 3 سالگی هست که در عین سختی خیلی خیلی شیرینه.هر روز جملات جدیدی میگی و منو سورپریز می کنی.دیشب که کار بدی کرده بودی و طبق معمول هی بوس بوس می کردی و الکی می خندیدی تا بهت بخندم منم نخندیدم تا فکر نکنی با یه بوس میشه کار بد رو جبران کرد.بعد دیدم برگشتی گفتی:آشتی هستی؟؟؟دیگه حسابی چلوندمت!بعدشم طبق معمول هر شب که بابا میره میوه بیاره برگشتی خیلی بانمک گفتی:پاشم میوه بیایم(بیارم)!!!باورم نمیشه اینقدر داری خوب کلمات رو میگی.قربونت برم عزیزکم