یه دختر نمونه
عسل ترینم...
این روزها خیلی خانم و مهربون شدی.خدا رو شکر خیلی عاطفی هستی و به کسانی که دوستشون داری خیلی محبت می کنی.بابایی میگه وقتی صبح شما رو تحویل مهد میده محکم مربی رو بغل میکنی.
هفته پیش تولد بابایی بود که من در یک اقدام سورپریزانه مامان جون اینا و دایی یاسر اینا رو دعوت کردم طوری که اصلا بابایی متوجه نشد.خلاصه همه تدارکات به عهده خودم بود و چه قایم موشک بازی ها که نکردم!!وقتی بابایی از سرکار اومد و دید مهمون داریم خیلی ذوق زده شد.
آخر هفته به اتفاق مامان بزرگ اینا و عمو جواد رفتیم شمال.عمو حمید از طرف شرکتشون ویلا بهشون داده بودن.با اینکه سرماخورده بودی و دم دمای رفتن داشتیم منصرف می شدیم ولی تصمیم گرفتیم بریم.اینقدر همکاریت عالی بود که بی نهایت بهمون خوش گذشت.راستشو بخوای خودم هم خیلی تلاش کردم کمی بی خیال باشم و نسبت به خورد و خوراکت حساس نباشم.حسابی اونجا با پسر عمو سامان تو سروکله هم زدین و بهتون خوش گذشت.البته گاهی هم با هم سازگاری نداشتین!!!
اینجا روستای جواهرده که بی نهایت سرد بود
الهی من قربون این خوابیدنات بشم
این هم تفریحات همیشگی!
با خودم فکر می کردم چقدر به این آقا پسر میاد داداش شما باشه!
این روزها همش در حال یاد گرفتن کلمات جدیدی و سعی می کنی جمله بسازی.از یاد گرفتن رنگ های جدید لذت می بری و الان بنفش و صورتی رو هم تشخیص میدی.خیلی برام جالبه که تونالیته رنگها رو هم تشخیص میدی.مثلا هم سبز روشن و هم سبز تیره رو سبز میدونی.جدیدا از وسایلت استفاده های مختلف می کنی.مثلا لگو رو به جای رو هم چیدن پشت هم قطار وار می چینی و هل میدی و کلی کیف می کنی.یاد گرفتی از میله های تختت بالا پایین میری.خیلی بامزه اینکارو می کنی.اتفاقا این باعث شده گاهی که مشغول کارای خونه هستم خودتو سرگرم می کنی.
این روزها به لطف خدا شاد و سرحالم.یه پروزه گرفتم که تو خونه مشغول انجامش هستم.خدایا شکرت...