پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

پریناز:مامانی جونم تولدت مبارک!!

1390/9/10 12:34
نویسنده : مامان پریناز
1,132 بازدید
اشتراک گذاری

تا مامانم رفته آشپزخونه بیاد من به جاش مینویسم!!

امروز تولد مامانمه.مامانم خیلی منو دوست داره و همش قربون صدقه من میره ولی من هنوز بلد نیستم حرف بزنم و از مامانم تشکر کنم.هر وقت هم مامانم بوس می خواد صورتمو به طرفش میگیرم و اون منو بوس میکنه!کاش بزرگ بودم میرفتم برای مامانم کادو میخریدم ولی به بابایی گفتم از طرف منم کادو بخره!

امروز مامانم خونه است و با همدیگه خونه رو تمیز کردیم و جارو زدیم.منم هرجا که مامانم میره عین موش میرم دنبالش.به خاطر همینه شاید خیلیا به من میگن موش موشی...

ای وای پریناز چیکار داری میکنی مامان؟!بیا بشین کنارم برات بگم چقدر بزرگ و خانوم شدی:

از بعد از تولدت خیلی خیلی دختر مهربونی شدی البته بودی مهربونتر شدی.همش می خندی و با همه شوخی میکنی.برای همه ناز می کنی و میری سرتو رو سینه شون میذاری.خیلی خوب خونه مامان بزرگها بدون من بازی می کنی و بهانه نمیگیری.خیلی زیاد حرف میزنی و جملاتی که غیر از چند تا کلمه مثل ماما و بابا و ددر و نانای و الو و نی نی و ...بقیه اشو نمیفهمم ولی عین ما آدم بزرگها با حالت سوالی یا خبری حرفاتو میگی.خیلیی وقتا آخر جمله هات میو یا مائو داره!!مثلا  ایندی بیندی تاندی مائووووووووووو!!منم گاهی با زبون خودت جواب میدم و یه مکالمه طولانی به زبون مریخی با هم میکنیم!

دیگه امکان نداره اگر جلوت غذا نریزم غذاتو بخوری.چون از ٦ ماهگی عادت کردی غذاتو تو صندلی غذا بخوری من بدون صندلی خیلی سختمه بهت غذا بدم چون همش باید دنبالت باشم.مینشونمت رو صندلی و از همون غذا میریزم روی میزت و خودمم مشغول غذا دادن بهت میشم.تو هم تند و تند با اون انگشتای کوچولوی تپلی برنجها رو با دقت برمیداری و میخوری یا صبحها نون تکه تکه میکنم برمیداری میخوری.به خاطر همینم هست که خونه مامان بزرگها یه کم برا غذا خوردن اذیت میکنی .امروز یا فردا میریم برای خونه مامان بزرگها هم صندلی غذا میخریم تا اونا هم راحت باشن.مامان جونم اینجاست که میفهمیم بچه خیلی خرج داره!!!!

تازگیا میبینم خیلی خوب سرتو با اسباب بازیهات گرم میکنی و اگه خودت مشغول باشی نمیام کنارت تا عادت کنی خودت سر خودتو گرم کنی.یادمه دایی مهدی و خاله مرجان ساعتها با اسباب بازیهاشون بازی میکردن البته وقتی ٣-٢ ساله بودن.

به لطف سرکار رفتن من با بابایی خیلی مانوس شدی و چون صبحها بابا شمارو آماده میکنه ومیبره تو راه هم کلی حرف میزنین و از وابستگی شدیدت به من کم شده.چون قبلا اگر بهانه گیری میکردی فقط دوست داشتی بیای بغل من ولی عزیزم تو دختری و باید بابایی باشی!!!

فعلا خودت قدم برنمیداری.یعنی میترسی والا توانت خیلی خوبه.وقتی هم من میخوام کمکت کنم خودتو میندازی زمین.بالاخره که راه میری پس خودت تلاش کن...

بعد از تولدت سوپ رو گذاشتی کنار و دیگه لب نمیزنی.فقط دوست داری از غذاهای ما بخوری.منم برات خوب له میکنم و میدم بخوری.گرچه اشتهات خیلی کمتر از سابقه که فعلا میذارم به پای دراومدن دندونای نیشت چون نوک هر ٤ تاش زده بیرون.خوشحالم که داریم به ٢٠ تا دندون شیری نزدیک میشیم تا حالا شده ١٢ تا مروارید.

راستی اینم بگم عاشق مسواک زدنی و وقتی مسواک رو میذارم دهنت لذت میبری خدا کنه همینطوری بمونی.شایدم علتش این باشه که من و بابایی بیرون از دستشویی و با حوصله مسواک میکنیم و شما زیاد مسواک زدن مارو میبینی(البته این یه عادت دندونپزشکاس که بابا یاد منم داد.میگه تو دستشویی نهایتا یک دقیقه مسواک میزنیم ولی وقتی میشینیم جلو تلویزیون با آرامش و زمان زیاد مسواک میکنیم)

دختر نازم خوابیدی و من برم به کارام برسم.قربونت برم دختر مو فرفری من!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فاطمه مامان صبا
12 آذر 90 14:17
تولدت مبارک خانوم خانوماااااااااااا........................پری ناز بلده رکاب بزنه؟؟؟


نه خاله پاهاش نمیرسه ولی خیلی تلاش میکنه