دختر یلدایی!
نازگل مهربونم... امسال شب یلدا شب خاصی بود....شب یه مسابقه به سبک ایرانی!!!شب ثبت نام سفر عمره بود و به قرار معلوم اگر کسی می خواست تاریخی مثل عید بیفته باید از شب قبل می رفت و تو نوبت می موند!!خیلی به نظرم مسخره می رسید ولی چاره ای نبود...از عصر 5 شنبه بابابزرگ رفته بودن یه جا نزدیک خونشون اسممونو نوشته بودن....شب مراسم شب یلدا و حافظ خونی داشتیم خونه بابابزرگ با کلی خوراکی های خوشمزه...شما هم با پسر عموجونی حسابی سرگرم بازی بودین.آخر شب حواستو پرت کردیم و با بابا رفتیم بیرون.ولی مامان بزرگ می گفت اصلا سراغتونو نگرفت!راحت گرفت خوابید!(از این جهت خوشحالم که در نبودم زیاد بهانه نگیری).من و بابا تا ساعت نزدیک 3 بیرون بودیم و به خیلی از مراکز ثبت نام دیگه سر زدیم.جالب بود خیلیا تو ماشیناشون تا صبح خوابیدن و مراقب حفظ نوبتشون بودن!صبح بعد نماز با بابا رفتیم بیرون و در نهایت هم همون دفتری که بابابزرگ ثبت نام کرده بود رفتیم و خدا روشکر تونستیم برای عید جا رزرو کنیم.با بابا بزرگ و مامان بزرگ تو یه کاروان هستیم و سفرمون باهمه.راستش وقتی برگشتیم خونه هنوز خواب بودی.بغض عجیبی گلومو فشار می داد.خیلی دلم گرفته بود و انگار خوشحالی سفر از یادم رفته بود.یه کم گریه کردم و آروم شدم.از خدا خواستم دوری ما رو از هم با خوشحالی و سرحالی شما همراه کنه که به واسطه خوشحالی شما،من هم بتونم آروم باشم.