پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

30 ماهگي

27 ارديبهشت 92 پاره تن مادر 30 ماهه شد...30 ماه زندگي ما رو با وجودش پر از بركت كرد...الهي كه 3000 ماه با تن سالم و لب خندون زندگي كنه... ديشب يه جشن كوچولوي 3 نفره گرفتيم كه خيلي بهمون خوش گذشت.پريناز و باباش رفتن كيك و شمع گرفتن.اونقدر ذوق زده بود كه خدا مي دونه.وقتي برگشتن جشن گرفتيم و دختر نازم شمع 30 ماهگيشو فوت كرد.بيشتر به فكر ناناي بود و همش مي گفت آهنگ بذار ناناي كنم.منم هيچي دم دستم نبود و خودمون خونديم و ناناي كرديم!!خدا رو شكرت به خاطر جمع صميمي مون...دخترم از من راضي باش... از قبل تصميم داشتم يه جشن كوچيك خانوادگي بگيرم ولي حس و حالم اجازه نداد.احساس كردم دلم مي خواد فقط خودمون باشيم.فقط خودمون درگير شاد...
27 ارديبهشت 1392

8 سال گذشت...

23 ارديبهشت 92 چقدر زمان زود می گذره....یادش به خیر...8 سال پیش همچین ساعتی به درخواست همسر عزیزم "بله" گفتم و پیمان مهر ابدی باهاش بستم...چه روزهایی باهم گذروندیم....پر از خاطره...پر از هیجان...پر از لحظه های ناب....و چقدر خوشحالم که همسفر زندگیم آرامشی به قلبم میده که هر زمان دلم می رنجه از چیزی یا از کسی یا خسته میشم از سختی روزگار خیالم راحته که یه پناهگاه امن و آرامش دارم...خدایا به حق پیمان نورانی مون لحظه لحظه زندگیمون رو در پناه لطف و عطوفتت  ،سرشار از شادی و نور بفرما...                                          ...
23 ارديبهشت 1392

نوروز 92 مبارک

چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند...مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند....غصه ها فانی و باقی ، همه زنجیر به هم....گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند...                                        "سال نو مبارک" اول فروردين 92 ...
1 فروردين 1392

چهارشنبه سوری و عید به روایت تصویر

30 اسفند 92 چهارشنبه سوری خیلی شاد در ارنگه خیلی سرد وزیر کرسی عجب چسبید!   سفره هفت سین مامان جون و عید دیدنی های شیرین سفره هفت سین خیلی خوشگل خاله سارا به امید خدا پس فردا عازمیم.از همه دوستان عزیزم طلب حلالیت دارم.نایب الزیاره همتون خواهم بود .خیلی دوستتون دارم.برای آرامش قلبم به خاطر دلتنگی نازدونه ام برام خیلی دعا کنید... ...
30 اسفند 1391

تولد در تولد!

18 اسفند 91 پرینازجونی مامان....5شنبه صبح که بیدار شدیم برف خیلی زیادی همه جا رو پوشونده بود و ما هم عین برف ندیده ها حسابی ذوق زده بودیم!صبح باید برای تزریق واکسن مننژیت می رفتیم هلال احمر .بابا مطب رو کنسل کرد و رفتیم.حسابی هم شلوغ بود ولی کارمون زود انجام شد و برگشتیم خونه.منم سریع رفتم دوربینو برداشتم و رفتیم برف بازی.گرچه دقیقا مثل دریا که علاقه ای نداری که نوک انگشتای پات هم به آب بخوره،اصلا دلت نمی خواست حتی روی برف راه بری چه برسه که دستت بگیری و گوله برف درست کنی!نمیدونم این وسواسه یا چی؟ولی اگر ادامه پیدا کنه حتما باید با مشاور صحبت کنم. از اونجایی که تولد خاله مرجان و زن دایی سارا دقیقا یک روز وبا فاصله 10 ...
18 اسفند 1391