پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

در انتظار بهار...

انصافا اسفند،ماه بی نظیریه.یک ماه پر از شور و هیجان و نشاط...یک ماه پر از انتظار های قشنگ...خوشحالم که اسفند امسال در کنار سختی هایی که وجود داره ،آرامش بر زندگیمون حکمفرماست.خوشحالم که دخترک خونه ما با تغییرات خیلی خوب مواجه شد و خیال ما رو کلا راحت کرد.از همه مهم تر خوشحالم که دیگه تمیزکاری آنچنانی ندارم و میتونم بشینم لذت زندگی رو ببرم!هوس کردم بازار هم برم تا عید و شور و حال مردمی که در حال خریدن و فروشنده هایی که کنار خیابون جنسهاشونو میفروشن رو ببینم....میدونم و مطمئنم که سال خوبی در پیش دارم بهتر از امسال و پربرکت از امسال... ...
2 اسفند 1393

حالمون خوبه!

بعد از روزهای خیلی خسته کننده بعد از جابجایی دیگه الان تا حدی مرتب شدیم و داریم خستگی در میکنیم!البته اگر کار بیرون بذاره که یه نفس بکشیم!!دخترکم خیلی خونه جدیدو دوست داره و این مدت بس که خونه مامان بزرگاش بوده دیگه میخوایم بریم جایی میگه نهههه بمونیم خونه خودمون!همش دل دل میکنم واسه عید و یه استراحت حسسسسابی و انشالله یه سفر یه خستگیمون در بره. دوستت دارم خدااااا ...
13 بهمن 1393

شاخ غولو شکوندیم!

آخ که چقدر خسته ام ولی یه خسته شاد با یه خستگی لذت بخش!بالاخره دیروز اسباب کشی کردیم و 12-10 روز از تاریخ مقرر زوتر اسباب رو بردیم چون دیگه از خونه شلوغ و پلوغ خسته شده بودمو دلم میخواست به ثبات برسم.خیلی انتظار روز اسباب کشی رو می کشیدم و دیروز وقتی آخرین وسیله ها رو تو خونه جدید خالی کردن یه نفففس راحت کشیدم و دیگه به اینکه باید اینهمه اثاث رو جابجا کنم فکر نمی کردم. پریناز با وجود مخالفت خیلی زیادی که با تعویض خونه داشت ولی بالاخره نرم شد و ذوق کرد از اینکه به خونه جدید بره ولی طفلک بچه هنوز خونه جدید رو ندیده.منم روز اسباب کشی نذاشتم خونه بمونه چون میدونستم از جابجایی زیاد دل خوشی نداره و ممکنه ضربه روحی بخوره.حالا این یکی دو رو...
4 بهمن 1393

مادر که باشی...

مادر بودن شیرین ترین حس دنیاست.شاید اگر بشه فقط یه امتیاز برای زن نسبت به مرد قائل شد همین توانایی مادرشدنه.ولی به همون اندازه هم تلخه و عذاب آور...یه جور جمع تناقض ها.همون لحظاتی که در اوجی از احساس عاشقانه مادرانه یهو یه اضطراب میفته به جونت از اینکه مبادا روزی گزندی بهش برسه...هرچی این روزها فرشته کوچولوم نهایت مهربونیش رو نثارم میکنه و اشباعم میکنه از محبت،به همون اندازه دلم میرنجه از اینکه نکنه خاری به پاش فرو بره...خودمم نمیدونم چمه فقط از ته دلم از خدا میخوام و التماسش می کنم که هیچ مادری آسیب فرزندشو نبینه... ...
10 دی 1393

روزهای خدا

هفته پیش روز 28 صفر پریناز دید که تعطیله و مهدکودک نمیره گفت :میدونی امروز چه روزیه؟گفتم چه روزیه؟گفت امروز روز عنایت خداست!باورم نمی شد که همچین کلمه ای رو بتونه تلفظ کنه حتی!و چقدر قشنگ گفت دختر نازم چون واقعا عنایت خدا شامل حالمون شد... ...
6 دی 1393

جشن تولد 4 سالگی

بالاخره بعد از مدتها تلاش،جشن تولد 4 سالگی دخترکمون با تم درخواستیش که باب اسفنجی و پاتریک بود برگزار شد.مهمونی خوبی بود.30 نفر مهمون داشتیم که تلاش کردم خوب پذیرایی کنم تا به همه خوش بگذره.با اینکه خستگی جسمی زیادی داشتم ولی سرشار بودم از انرژی . مهم ترین قسمتش خاطره قشنگیه که تو ذهن فرشته کوچولوم نقش بسته و هر لحظه میگه واااای تولدم چه خوب بود چه خوش گذشت! و دو یار دوست داشتنی همیشه ناسازگار! ...
2 آذر 1393