پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

چه بووویییی

زمانی که پریناز کوچیک تر بود یکی از دغدغه های ذهنیم! این بود که چرا متوجه بو نمیشه.برام عجیب بود که چرا پسرعموش که البته 3 سال ازش بزرگتره وقتی وارد جایی میشه میتونه بو بکشه و متوجه نوع غذا بشه.خداییش یه وقتایی فکر میکردم لابد شامه ضعیفی داره ولی حالا ورق برگشته.دخترک من اونقدر به بو حساسه که گاهی مشکل زا میشه.مثلا وقتی که بوی ناخوشایندی حس میکنه مثل بوی سرکه ، برمیگرده میگه مامان چه بوی گندی میدی! البته کلی باهاش حرف می زنم که اگر بوی بدی هم بیاد نباید به کسی چیزی بگه ولی خب بچس دیگه.الان وقتی دخملی از مهد میرسه خونه از بیرون در صداش میاد که میگه:وااااای عجب بوی خوبی.بوی کوکو سبزی میادا!! بوی پلو مرغه ها!و عجیب درست تشخیص میده.کافیه یه پ...
4 خرداد 1394

شیرین زبون

** داریم سه نفری پانتومیم بازی می کنیم.بابا و پریناز یه اداهایی در می آرن که من اصلا متوجه سوژه مدنظرشون نمیشم.بعد دخترک به من میگه:مامان تو اصلا استعداد نداری!   ** یه چیزایی رو از تو غذاش جدا می کرد.میگم مامان جان همشو باید با هم بخوری نباید جدا کنی.میگه:من فعلا هوس اینو ندارم!!                                                          ...
29 ارديبهشت 1394

یه پیوند 10 ساله

شاید قبلاها فکر میکردم اوووو چه خبره 10 ساله طرف ازدواج کرده خسته نشدن از هم؟؟!!ولی امان از عمر که به چشم برهم زدنی می گذره و خدا رو شکر به خاطر گرمای عشق...                                                                                     ...
24 ارديبهشت 1394

باز هم اردیبهشت...

آخ که نفسم برید تا فروردین تموم شد.عجب ماهی بود.به بلندی کل سال بود انگار! و حالا رسیده اون ماهی که من عاشقشم.که خود خود بهاره...ولی چی شده که دلم میخواست امروز به جای 1 اردیبهشت 31 اردیبهشت بود شاید می شد یه نفس عمیق بکشم... بازهم نیمه وقت سرکارم و البته به شدت جویای کاری برای پر کردن روزهای خالی که بلکه چرخ زندگی بچرخه!! خدا رو هزار مرتبه شکر که هستیم...که دور همیم...که نازنینم روزی هزار بار وجودمو غرق بوسه میکنه و از ته دل میگه خیییلییی دوستت دارم...که انگار راستی راستی بزرگ شده...و انگار منم بزرگ شدنشو پذیرفتم...به سلیقه اش به نظرش و به خواسته هاش احترام میذارم و فقط دلم میخواد خوشحال باشه از بودنش در کنار ما...خدایا ببخش...
1 ارديبهشت 1394

شیرین زبونم

صبح روز 12 عید دخترک از خواب پاشد... مامان امروز خونه کی میریم؟ دخترم میریم پارک نهار می بریم.پارمیدا هم میاد واااااااای مامان مرسی از خبر خوبت.روز مادر برات یه کادوی خوشگل میگیرم.یه بلوز خوشگل با یه روسری خوشگل! الهی من فدای زبونت بشممممم   ...
15 فروردين 1394

سال 94 مبارک

شکرخدا که بهمون سلامتی داد که یه سال تحویل دیگه کنار هم باشیم و از خدا سلامتی عزیزانمون رو بخوایم.سال نوی ما تو رامسر تحویل شد کنار خانواده و دورهم.چند روزی شمال بودیم و برگشتیم و الان هم مشغول دید و بازدیدای عید هستیم.دخترک خونمون امسال خیلی خوب عید رو درک کرده و خوشحاله.از چند تا تیکه لباس نو...از سفر...از مهمونی...از عیدی گرفتن...حسابی هم شیطنت میکنه!از خدا میخوام امسال سال خوشی و نعمت و برکت برای همه باشه و کسی طعم تلخ بیماری رو نچشه.         ...
5 فروردين 1394

عید مبهم...

شاید به جرات بگم اولین سال در عمرمه که اینقدر بی تفاوتم به شروع سال نو.اصلا دریغ از ذره ای ذوق و شوق که در وجودم برای اومدن سال نو باشه.علتشو میدونم ولی کاری از دستم برنمیاد جز صبر و انتظار.شاید استرس  این روزها و شرایطی که برامون پیش اومد حس و حالمون رو گرفته و چون ماههای سختی رو گذروندیم انرژی و رمقی برای مقابله با این استرس نداریم.ولی دلم روشنه که با شروع سال جدید دفتر دلتنگیای امسالمو میبندم و فراموش میکنم هر چه بر ما گذشت...خدایا خودت شاهدی که صبوری کردم و میدونم که جواب صبرم پیش توست.حال ما رو بهتر و بهتر کن... ...
28 اسفند 1393