تولد نامه
دختر نازم بذار از اولش تعریف کنم...چهارشنبه ظهر قبل از اینکه بابایی بره سرکار کمی خونه رو تزیین کردیم.
بعد که بابایی رفت تنها بودم و چون صبح بابا زحمت انجام کارای منزل رو کشیده بود من دست به کار تهیه و تدارک خوراکیجات شدم.خیلی وقت بود فکر منوی غذا بودم و دوست داشتم غذاهای فانتزی درست کنم.خلاصه شروع به کار کردم و تا وقتی که شب بابا و شما برگشتین همینجووور داشتم کار می کردم.
5شنبه صبح برعکس همیشه که تا 9/5 می خوابی 8 صبح بیدار شدی و منم سپردمت به بابایی تا قبل رفتنش یه سری کارهامو انجام بدم.چون ایثار کرده بودم و به بابا گفته بودم بره مطب و بیمارهاشو کنسل نکنه ولی میدونستم تا وقتی برگرده اجازه انجام هیچ کاری رو به من نخواهی داد!!همینجور هم شد و تا ساعت 1 که بابا اومد من دست به سیاه سفید نزدم و دربست در خدمتت بودم و هی بازی بازی(البته به قول خودت:باژی).کلی مقاومت کردم تا نخوابی چون همش میگفتی خواب خواب.تا بابایی اومد و نهارت رو دادم و خوابوندمت تا برای یه شب پرهیجان سرحال باشی.
نمیدونم چه اخلاق بدیه که من دارم و همیشه 5-6 ساعت مونده به مهمونی استرس میگیرم که واااای کارام مونده.بعد با چنان سرعتی کارها رو انجام میدم که 3-4 ساعت مونده به اومدن مهمونا بیکار میشم و بعد غر میزنم پس چرا نمیااااااان؟حوصلمون سر رفت...بعد هم دست به کار میشم به زنگ زدن به مهمونا که بابا بیاین دیگه!!تو این فاصله یه کم عکس انداختیم.
این هم میز میوه!که از مهمونا خواستیم به کمر ما رحم کنند و خودشون از خودشون پذیرایی کنند!
خلاصه مهمونامون همه با هم رسیدن.شما هم از دیدن سامان خیلی خوشحال شدی و حسابی با هم بازی کردین.
بعدش رفتیم حاضر شدیم و لباسای تولد رو تنت کردم.یه دامن توتو برات درست کرده بودم که همراه با بال فرشته شده بودی مثل یه فرشته واقعی عزیزم.اولش کمی خجالت می کشیدی بیای به جمع مهمونا ولی بعد دیگه راحت شدی و رسما ترکوندی!!خدا رو شکر خیلی خیلی شاد بودی و قشنگ درک می کردی که این جمع به خاطر شما جمع شدند و این تولد مخصوص شماست.
رقصیدن روی مبل!!
و بعدشم یه نیم ساعتی نانای اساسی وسط جمعیت!(نمیدونم چی بود اینقدر شنگول بودی!!)
اینم کیک کیف دستی!
فوت کردن شمع برای هزارمین بار!!
اینم کیک بریدن فرشته جونی!
و اینم زور آزمایی پسرعمو جون!(خوبه زیر چاقو،کیکه!وگرنه...!)
میز غذا با ساده ترین لوازم اولیه و کمی ابتکار!
اینجا هم آخر شبه و شما مشغول بازی با کادوهات شدی و مامان بزرگ مهربون بعد 5-6 ساعت گرسنگی بهتون دارن ماکارونی میدن
خب حالا میریم تو تونل زمان و برمی گردیم به 28 سال پیش!!وقتی مامان 2 ساله بود!
دختر نازنینم خنده ها و شادی هات تو جشن تولدت خستگی دو سال مادری رو از تنم بیرون کرد و الان حس میکنم تازه تازه دوباره مادر شدم و از این به بعد میخوام بهتر برات مادری کنم....این روزها انگار خودت هم میدونی بزرگتر شدی و بسیار رفتارهای معقول و منطقی تری داری که من بهش میگم جهش رشد 2 سالگی!
دیروز مصادف با 2 سال و دو روزگی همت کردم و با هم رفتیم مطب آقای دکتر برای پایش رشد 2 سالگی.با اینکه بابایی همراهم نبود ولی بی نهایت دختر خوبی بودی و خیلی خانوم و مودب رفتار کردی قربونت برم.آقای دکتر هم از همه چیز راضی بود و فقط توصیه کرد خیلی خیلی بیشتر باهات صحبت کنیم تا روانتر حرف بزنی و به این ترتیب پرونده سلامتی 2 سالگی شما با وزن 14/05 کیلوگرم و قد 98 سانتی متر و رضایت کامل پزشک از روند رشد شما بسته شد.ماشاءلله لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم