لحظه های عاشقی...
الان تنها تو خونه نشستم...البته نشستن که چه عرض کنم در حال انجام کارهای فردا...فردا چه خبره؟؟تولد عروسک نازمه...البته شنبه تولدشه که چون مقارن میشه با ماه محرم دو روز زودتر براش جشن می گیریم.دو روزه تهران حسابی بارون میاد و خدا رحمتشو برامون فرستاده...همین الان چنان صدای رعد و برقی اومد یه کوچولو ترسیدم...امروز صبح نماز صبحمو که خوندم و برگشتم به رختخواب سرفه امونم رو برید...احساس میکردم دارم خفه میشم...این سرماخوردگی لعنتی بیشتر از یه هفته اس افتاده به جونم و دست از سرم برنمیداره...دیدم صدای سرفه هام ممکنه هادی و پریناز رو اذیت کنه جور و پلاسمو برداشتم و رفتم تو هال و رو مبل خوابیدم...صبح هادی صدام کرد که بیدار شو صبحونه پرینازو بدیم ببرمش مهد من نمیرم درمانگاه...گفتم چرا؟گفت بارون باعث شده آب جمع شده تو درمانگاه و صبح تعطیله...وای که چقدر خوشحال شدم چون کارگری که قرار بود بیاد کمکم خبر داده بود که نمیام و من مجبور بودم خودم کارهارو بکنم...پرینازو آماده کردم رفتم مهد...هادی برگشت و حسابی چسبیدیم به کار البته از خدا که پنهون نیست از بنده اش چه پنهون هادی خیلی کار کرد و من بازی بازی می کردم چون این چند روز به خاطر مریضی اصلا حال و حوصله ندارم...خلاصه که ظهر هم رفت دنبال عسل خانومو بردش خونه مامانی!دلم براش تنگ شده حتما الان خوابه...راستش رفتم تو حال و هوای 2 سال پیش...این روزها دیگه دل تو دلم نبود که یه فرشته میاد بغلم...لحظه هایی که دوست داشتم زود زود بگذرن تا بتونم مادر شدن واقعیم رو ببینم... و روزی که رسما دوباره عاشق شدم...چه لحظه های قشنگی بود اون لحظه های عاشقی ..کمی دلم میگیره وقتی حس میکنم داره بزرگ میشه و نی نی کوچولو نیست...گاهی مثل نوزادیاش بغلش می کنم و بهش میگم نی نی شو و اونم آروم میاد بغلمو مثل یه نی نی تکونش میدم و براش آواز میخونم...چقدر مهربون شده ، به هرکی که بهش محبت می کنه خیلی خیلی بیشتر جواب محبتش رو میده و باهاش دوست میشه ...
خدایا تو این دو سال نمیدونم مادر خوبی بودم یا نه... ولی تو به بزرگی خودت کوتاهی منو در برابر امانتت ببخش و بهم نیرو بده بهتر و بهتر از این هدیه الهی مراقبت کنم