پرینازپریناز، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

پریناز...تولد دوباره عشق

انتظار قشنگ...

1391/8/15 10:20
نویسنده : مامان پریناز
800 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نانازی من

راستش از پارسال خیلی دلم می خواست یه سفر بریم کیش ولی جور نمی شد تا اینکه در یک اقدام ناگهانی شنبه  گذشته یه تور گرفتم برای 4 شنبه و بابایی رو در عمل انجام شده قرار دادم!!خدا رو شکر خیلی تو مسافرت بهمون خوش گذشت و همکاری شما هم خیلی خوب بود.شاید تنها مواقعی که بداخلاق می شدی وقت گرسنگی بود که من سریع السیر برات غذا جور می کردم و شکر خدا خوب غذاتو می خوردی و من تو این سفر برای غذات حرص نخوردم!این بار مثل دوران دو نفری نمیتونستیم از تفریحات آبی که دوست داشتیم زیاد اسفاده کنیم ولی همون کنار دریا بودن و سوار قایق موتوری شدن کلی روحیه مونو عوض کرد و شما حسابی بازی کردی کنار ساحل...به قول خودت خاک بازی!!خیلی دلم میخواست خاله مرجان رو ببرم ولی روزهای مدرسه اش از دست می رفت ولی بهش قول دادم یه سفر حتما ببرمش انشالله.از روز دوم سفرمون دوست بابایی(عمو مهدی)هم به جمعمون پیوستند و شما و با علی کوچولو بازی می کردی.البته اون کمی خجالتیه  و شما زیادی رو دار!!برای همین دوست نداشت بری بغلش کنی و نازش کنی و جیغ می زد.البته شما کوتاه نمیومدی و به کارت ادامه می دادی!!تو رستوران هتل موسیقی زنده بود که دیگه با کادر موزیک صمیمی شده بودی و عضو ثابت جلوی سن بودی و کلی براشون دست می زدی و نانای می کردی.راستی آقای رضازاده هم تو هتل ما بودند و به همراه خانواده برای گردش اومده بودن که باهاشون عکش یادگاری انداختی.این هم چند تا عکس از مسافرتمون:

خدایا شکرت که بهمون نعمت سلامتی و دور هم بودن رو دادی.امیدوارم بتونیم شکر همه نعمت هات رو به جا بیاریم.

چند روز پیش تولد 3 سالگی دخمل دوستم ،مانلی جون بود.خاله مرجان رو هم بردیم و کلی خوش گذشت...

جمعه شب هم دوستای بابایی اومدن خونمون و همه نی نی ها حسابی با هم بازی کردین

چند روز پیش وقتی از سرکار اومدم خونه شما هنوز نیومده بودی و با این صحنه مواجه شدم که قبل رفتنت علی کوچولو رو توی جات خوابونده بودی و رفته بودی مهد!!!اینقدر قربون صدقت رفتممممممماچماچماچ

اصولا نه که این روزها خیلی بیکارم!!!رفتم برات پارچه خریدم تا برات دامن بدوزم بالاخره هرچی نباشه بلدم با چرخ خیاطی خط مستقیم بدوزم!نیشخندولی بدک هم نشداااا به فکر افتادم سفارش بگیرم دامن بدوزم !!خدا رو چه دیدی شاید پولدار شدم و تونستم به آرزوم که ماشین خریدنه برسم!!!خیال باطل

خیلی به نقاشی و یاد گرفتن اشکال علاقه داری.خیلی خوب دایره می کشی.شکل های دایره،مربع،سه گوش و ستاره رو کاملا تشخیص میدی...اینم یه نمونه نقاشیت:

به مامان جون گفته بودم برات یه چادر بگیره و بزنه به کعبه...آخه دخملم خیلی دوست داره حاج خانوم بشه!!

اواخر مهرماه تصمیم گرفته بودم از پوشک بگیرمت 2-3 روزی هم تلاش کردم البته باپوشک، نه اینکه کامل باز بذارمت...ولی هم مامان جون(از مکه)هم مامان مهین گفتن:زوده ولش کن بذار بعد عید..چیکار داری بچه رو!!با روانشناس مهد هم صحبت کردم گفتن بذار حتما 2 سالش بشه و در ضمن فصل سرما فصل خوبی نیست..با چند تا مامان همسن خودمم صحبت کردم و به این نتیجه رسیدم که هرچی دیرتر باشه هم بچه کمتر اذیت میشه هم خونه کمتر نجس میشه...خلاصه منم از خداخواسته پروزه رو انداختم بعد عید!!

این روزها دیگه میتونم باهات جدی حرف بزنم...اینقدر بامزه با حرکات دست جوابمو میدی غش میکنم از ذوق...جمله سازیت خیلی بهتر شده و بعضی وقتا یهویی یه جمله چند کلمه ای میگی و منظورتو می فهمونی:

یه عروسک از اینا که توش شن هست دستت گرفته بودی فشار می دادی...بعد اومدی طرفم گفتی:مامان این توش چیه؟؟البته به یک بار گفتن اکتفا نمی کردی و 10 باری پرسیدی!

دیروز عصر که مخم تلیت شده بود از فکر کردن به اینکه شام چی بپزم دیگه مستاصل شدم و برگشتم بهت گفتم:پریناز تو بگو شام چی بپزم مامان؟شما هم فوری گفتی:آش!!من سریع دوگوله رو به کار انداختم دید همه مواد آش رو دارم و ...

دادم به خود یک تکان                   مثل رستم پهلوان

یه آشی برات بار کردم                 دخترمو شاد کردم

قهقههقهقههقهقهه

مامانی می بینی احوالاتمو؟!!خیلی قاطی کردم شعر به هم می بافمابله...خلاصه تا آش پخته بشه بازم مخم تلیت شد بس که گفتی آش میخوااااااااااااااااام!!حسابی هم خوردی..نوش جونتخوشمزه

هفته پیش خیلی هفته سختی بود بخشی از پروژه مو که باید 2-3 هفته ای انجام میدادم به خاطر مسافرت عقب افتاد و مجبور شدم 5-6 روزه کار کنم تحویلش بدم...صبح زود بیدار می شدم و شب هم دیر می خوابیدم...دیروز کارو تحویل دادم و تازه یادم افتاده خیلی خوابم میاد!خمیازه

مامانی یه کم اضطراب دارم مامان جون وقتی ببینتت بگه:بچم لاغر شده!!آخه 15 سال پیش که مامان جون می رفت مکه خاله مرجان 1 سالش بود..مامان جون بهم یاد داده بود براش سوپ و آش بپزم و البته اصلا یادم نیست خاله خوب میخورد یا نه ..فقط یادمه بعد اومدن مامان فهمیدم من تو غذاهاش نمک و روغن نمی ریختم!(طفلک بچه!)...ولی کلا مرجان عاشق شیر بود اونم تا 5 سالگی با شیشه شیر!!خلاصه روزی که مامانی برمی گشت و رفتیم استقبال تا مرجان رو دید گفت:بچم لاغر شده!!منم یه کم دلم شکست چون بیشتر مسئولیت نگهداریش با من بود که اون موقع 15 سالم بود!!حالا هم چند بار که با مامان جونی صحبت کردم پرسیده:بچم لاغر نشده که؟!!شما هم این ماه بازم قد کشیدی و به چشم خودم لاغرتر میای...خدا به خیر کنه!

این روزها خیلی روزهای قشنگیه مثل همه روزهای قشنگی که انتظار اومدنشون بیشتر از خودشون لذت بخشه...مثل قبل عید..مثل عروسی اقوام...دیگه دل تو دلم نیست برای دیدن مامانم...بخصوص از دو هفته پیش که گوشیش گم شد یا جا گذاشته شد یا دزدیده شد(هنوز اصل ماجرا رو نمیدونم)و ما مجبور شدیم با شرمندگی با هم اتاقیش باهاش در تماس باشیم ارتباطمون خیلی کم شد و دلتنگیمون بیشتر...دیشب یه سری عکس نشونت میدادم که مامان جون توش بود با یه احساس عجیبی گفتی:این مامانی منه...قشنگ حس کردم دلت تنگ شده...روزهای اول که مامان جون رفته بود وقتی میرفتیم خونشون میگفتی :مونی نیست کوش؟(گاهی به مامان جون میگی مونی!!)

تازه فکر و خیال تولدت هم ذهنمو کامل پر کرده گرچه یه تولد خانوادگی کوچولوئه ولی دلم میخواد به همه و بخصوص شما خوش بگذره...بخصوص که تو این ماه هایی که از نظر مالی تحت فشاریم باید با حساب کتاب خرج کنممتفکر

خدایا شکر شکر شکر





 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

شيرين مامان جانان و آوا
15 آبان 91 11:08
سلام
مامان پريناز جوني چه عكساي قشنگي از پريناز گرفتين! خيلي نازه ماشالللا...!
راستي چشمتون روشن مادرتون از حج برگشتن! ايشاللا قسمت شما بشه!


مرسی شیرین جون..پس فردا برمیگردن به امید خدا
مامان پارسا
15 آبان 91 21:53
هزار ماشالله به پریناز زیبا
همیشه به سفر و شادی باشین
پیشاپیش هم چشمت روشن که مامانت میان
اون عکسی که عروسکش رو خوابونده بود محشر بود



ممنون مامانی
راستش وقتی عروسک خوابونده رو دیدم اشک تو چشام حلقه زد....
عاطفه
16 آبان 91 14:14
بسلامتی خانوم سفر تشریف داشتن پسسسسسس
ایول افرین دخمل خوبم کار خوبی کردین رفتین
خوب میبینم که برای پروژه هم دست نگهداشتی
اینم افرین داره
اینجوری خودتم راحت تری
راستی دلتنگ نباشی
انشالله که با یه عالمه دعای استحابت شده برمیگردن
پری گلمو ببوس


مرسی عاطفه جونی از لطفت...انشالله به زودی شما مشرف بشین