عزیزکم 17 ماهه شد
دختر نازم
چی بگم از این روزهای سختی که به ما داره می گذره .سرماخوردگیت یه کم طولانی شده البته شکر خدا تبت قطع شد و بیشتر آبریزش بینی و سرفه های آزاردهنده هست که خیلی اذیتت می کنه.امیدوارم زود زود زود خوب بشی.فعلا هم من و بابایی از شما گرفتیم و درگیر بیماری شدیم.بعضی روزها خیلی مظلوم می شدی و بعضی روزها برعکش پرانرژی بودی ولی کلا حال نداشتی و زود خسته می شدی.شکر خدا 2 روزه حال عمومیت بهتره و امیدوارم به حال سابق برگردی.غذا نخوردنت خیلی این روزها اذیتم کرد.اصلا اشتها نداشتی.تازه یه کم بهتر شدی ولی غذای جامد نمی خوری و فقط برات سوپ میکس شده و فرنی میدم.فکر کنم خیلی وزن کم کردی ولی امیدوارم زود تپلی بشی.مهم اینه که سلامت باشی
راستی برات آش هم پختم که یه کم خوردی و دوست داشتی
امروز هفدهمین ماهگرد ورود تو به زندگی ماست.خدا رو به خاطر داشتن تو هزار هزار بار شکر میگیم و از خدا سلامتی و موفقیتت رو میخواهیم.
این روزها حرف زدنت بهتر شده و کلمات زیادتری رو میگی.
مامان.بابا.ممان(مرجان).مهدی یا مه.دد.جوجه.هووو(هورا).ما (ماست).مائی(ماهی).جیز.جیش.نانا(نی نی).بده.بیا.یه دو ده(123).ایناهاش.اینجا....
یکی از کارهای مورد علاقه ات قلقلک دادن پای دیگرانه.میگیم برو پای کسی رو قلقلی بده.میری و خنده طرف رو درمیاری.گاهی هم که از دستت عصبانیم و بهت محل نمیذارم یهو میای پامو قلقلک میدی و منو مجبور به خنده می کنی.
خیلی لوس شدی و اداهای لوسی از خودت درمیاری.قیافه تو یه شکل لوس لوسی می کنی و سر به هوا راه میری و گاهی هم وسط این لوس بازی به در و دیوار میخوری.
خدا رو شکر تازگیا به کتاب علاقمند شدی و همش میخوای عکسای کتاب رو برات بگم.
روزی چند بار باید تاب سواری کنی و همه عروسکات هم بغل کنی یا گاهی کتاب بخونی.
کلا کارهای دخترونه داری یاد میگیری.بعضی عروسکاتو خیلی محکم به خودت فشار میدی و میخوای ابراز علاقه کنی.
به بابایی هم خیلی محبت می کنی و لوسش می کنی.بخصوص وقتی که عصبانیش کرده باشی!
دیگه همه اعضای بدنتو میشناسی و خیلی وسایل خونه رو به اسم میدونی.هر چی رو هم بگیم پریناز کجاست؟اشاره می کنی و میگی:ایناهاش
این روزا چند بار پارک بردمت.بیشتر از وسایل بازی علاقه به بچه ها داری.بخصوص بچه های یه کم بزرگتر.میری طرفشونو هی می خندی.اونا هم یه کم خجالت میکشن.
روزی که خیلی تب کرده بودی بابایی از مطب اومد و بردیمت مطب دکتر.من تو خونه همه کارهایی که برا پایین اومدن تب بلد بودم انجام دادم و دیگه اصلا تب نداشتی.خیلی هم سرخوش بودی.منم برای اینکه گرمت نشه بلوز شلوارک تنت کرده بودم.کلی با بچه ها تو مطب بازی کردی.یه دختر 5 ساله مودب اومد طرفم و گفت ببخشید این پسره یا دختره؟؟گفتم شما فکر می کنی پسره یا دختره؟یه عالمه علامت سوال تو چهره اش دیدم.خیلی فکر کرد.اذیتش نکردم و گفتم دختره.گفت اخه شکل پسراس!!گفتم خب پسر مامانشه!!
البته من خیلی وقتا به این سوال دیگران جواب میدم بخصوص وقتی پیراهن تنت نباشه!
جمعه برای اینکه روحیه خودمون و شما بهتر بشه رفتیم ارنگه و شانس ما برعکس روزای دیگه که هوا گرم بود آسمون ابری شد.هوا سرد نبود ولی باد ملایمی بود که برات خوب نبود.تاظهر بازی کردی و یه کم خوابیدی ولی عصر به خاطر داروهایی که میخوردی بداخلاق شده بودی و ما هم زود برگشتیم
نمیدونم چه جونوری تو ارنگه هم لپت هم بالای چشمت رو گزیده بود که باعث شد هم چشمت پف کنه هم یه عالمه مو در بیاری!!
مامانی جونم دلم برای روزهایی که خیلی سرحال بودی و حسابی غذا می خوردی تنگ شده.الهی که زودتر خوب بشی فدات بشم
پی نوشت:
امروز اولین سالگرد تاسیس وبلاگ شماست عزیزم.از خدا میخوام به هممون سلامتی و دال خوش بده بتونم سالهای سال بزرگ شدنت رو اینجا به تصویر بکشم.